امروز خیلی ناراحت و عصبی بودم، خیلی تلاش کردم که گند نزنم و موفق بودم. بعد از ظهر هم مادرم یه بحث خیلی مزخرف و روی مخ رو شروع کرد که با بدخلقی جواب دادم :/

داستان اینه که سر قضیه زنداداشم همه چی افتاد گردن من و خواهری هم با یه جمله ی این الان عصبیه ماله کشید روش و عملا منو با خاک یکسان کرد، این هم آخر عاقبت دخالت و تلاش برای درست کردن، کم کم داره باورم میشه همه با من مشکل دارن... باور کنین... امشب توی باغ بودیم، زنداداشم هم بود، سرمو کردم تو گوشی و داشتم قسمت جدید می خواهم زنده بمانم رو نگاه می کردم که مامانم کلی درباره این که دائم سرم تو گوشیه غر زد. گوشیو خاموش کردم و بچه خواهرم و بچه داداشم اومدن کنارم و داشتم تئوری بیگ بنگ و به وجود اومدن زمین رو تا جایی که بلدم توضیح میدادم که همه گفتن انقدر حرف نزن، بعد از شام هم بچه ها رو جمع کردم، آهنگ گذاشتم و مسخره بازی درآوردیم و سرشون رو گرم کردم که دوباره همه گفتن خیلی شلوغی یکم آروم بگیر :/ شایدم مشکل از منه، بلد نیستم چطور خونوادم رو راضی نگه دارم...

اصلا به خاطر عصبانیتم از دست خواهری (البته به روش نیاوردم) قرار نبود برم باغ، قرار بود برم بانک وام مامانو پرداخت کنم، "ک" پیام داد بیا با هم بریم، گفتم اوکی. از طرفی خواهری و شوهرش اینا اومدن دنبال مامان که برن باغ، خواهری هم خودشو چسبوند بهم که منم دلم می خواد بیام. با هم تا بانک پیاده روی کردیم، اصلا حال و حوصله نداشتم و از همون اول راه درد خیلی خیلی شدیدی توی عضلات ساق پام حس میکردم، به خاطر همین اون دوتا رو به حال خودشون رها کردم و آروم آروم پشت سرشون خودمو کشوندم. "ک" می گفت احتمالا درد عصبیه چون وقتی واسه پرداخت وام وایسادم، درد تموم شد. آخرشم دلم نیومد خواهری رو ول کنم و تنها بره، دنبالش رفتم باغ.

چقدر پذیرش سخته... چقدر من آدم بدیم... هرروز اعتقادم به اینکه اگه من نبودم زندگی واسه بقیه راحت تر بود بیشتر میشه...

سوسک بالدار:

دقیقا موقعی که می خواستم عنوان رو بنویسم دیدم یه سوسک خوشگل داره تو اتاقم پرواز می کنه و کشور گشایی می کنه، منم با مگس کش دخلش رو آوردم و به باغچمون حواله ش کردم... :)