روز عجیبی بود... با صدای بچه ها از خواب بیدار شدم، زیاد خوشایند نیست. بعد از ظهر هردوتاشون رو بردم حمام، یه دختر ۸ ساله و یه پسر چهار ساله تخس :/ حسابی آب بازی کردیم و جیغ زدیم و شستمشون و پرتشون کردم بیرون، بازی کردن با بچه ها برام لذت بخش نیست ولی از اینکه خواهری رو خوشحال کنم لذت می برم... خودم رو به زور شستم و اومدم بیرون. بعد از اینکه لباس پوشیدند همگی رفتند خونه و آرامش به خونه من بازگشت :) یه قسمت از سریال کره ای مال من و دو قسمت از لوسیفر و یه قسمت از سریال می خواهم زنده بمانم رو امروز نگاه کردم. عصر مادرم رفت خونه دوستش و تنها بودم. حدودای ساعت هفت که هوا رو به خنکی میره، حس عجیبی تو بدنم جریان پیدا کرد، قبلنم تجربش کردم و خیلی خوشاینده، یجور آرامش و آزادی از زمان و مکان، هیچ چیز مهم نیست.

خواهری گفت کار داره و ک هم گفت پاش درد گرفته و پیاده روی کنسل شد، منم یکم به کارهای خونه رسیدگی کردم، واسه خودم غذا درست کردم و فیلم دیدم...

امروز متوجه شدم که دوباره نشخوارهای ذهنیم شروع شده ولی حس بدی ندارم، هیچ حسی ندارم... حالا که خودم به نقطه امن رسیدم و اون جنگ تموم شده، دارم به بقیه نگاه می کنم و میبینم که چقدر اطرافیانم تغییر کردند، خواهرم، شوهرش، زنداداشم، ع، مادر و پدرم... انگار همه دارن رو به عصبی بودن پیش میرن... سعی کردم با زنداداشم حرف بزنم و جو رو آروم کنم که وقتی دید حق با منه یه کلمه از حرفامو دست گرفت و به خاطرش باهام قهر کرد... چقدر درک کردن بقیه چقدر سخته...

خرس سورمه ای: یه عروسک خرس سورمه ای کوچیک خیلی خوشگل سال ۹۶ از کسی که اصلا ازش خوشم نمی اومد کادو گرفتم. این عروسک واسم یادآور خاطرات بدیه که باید فراموش بشن اما نمی دونم چرا همیشه ته کمدم قایمش می کنم و دوست ندارم از خودم جداش کنم...