چقدر حس ها و انرژی های آدمها متفاوته. صبح با آ رفتیم باشگاه ببینیم و ثبت نام کنیم. مادر آ خیلی زن خوب و خوش قلبیه، واقعا بهم حس خوبی میده حرف زدن باهاش ولی خود آ نه. هر وقت پیشش هستم تا یه تایمی بعدش انرژی منفی دارم. اولش فکر کردم شاید رفتار خودم بد بوده و بابتش ناراحتم ولی بعد دقت کردم که نه واقعا، بعضی آدمها اصرار دارن انرژی منفی شون رو انتقال بدن. شاید از نظر یه نفر دیگه آ یه دختر باکلاس و خوش مشرب و خوش استایل به نظر برسه، ولی من بعد از چند سال رفت و آمد اصلا این حسو ندارم. 

من خیلی آدم تاثیر پذیریم، احتمالا به خاطر همون بی هویتی و نداشتن خودشناسیه، واسه همین فکر می کنم باید بیشتر از اینا مراقب آدمای اطرافم باشم. حدودا یکساعتی باهم بودیم و به غیر از غرهایی که زد و چشمایی که فقط میگه you should be sad، رفت دقیقا تو همون باشگاهی که از قبل گفتم نمی خوام برم و به دلایلی دوستش ندارم ثبت نام کرد، من هم گفتم نمیام اصلا :/

عصر ک اومد دنبالم و رفتیم دنبال خواهری و حدودا ۷ یا ۸ کیلومتری پیاده روی کردیم، خیلی خسته شدیم. ک هم یکی از اون آدمای منفیه که تنها پایه ی همیشگی پیاده رویه، خوبی این روزا اینه که وقتی میبینم داره حرفای سمی می زنه، ازشون می زنم جلو تا با خواهری تنها بمونه :) چقدر من خبیثم...

حدودای ۹ شب رسیدیم خونه و شام خوردیم و نخود نخود هر که رود خانه خود. راستی از اون روز که موجا گفت لوسیفر می بینه کرمش بهم افتاد، شروعش کردم، چقدر خوبه لعنتی ^_^

شب بخیر