هیچ کاری نکردم، دیروز که از بدن درد داشتم میمردم کل شبو، نوید اومد دنبالم و رفتیم دکتر. کنارش معذب بودم، یه لحظه یاد حال و هوای عقدمون افتادم، از ته دل آرزو کردم به اون زمان برگردم و...

خیلی طول کشید تا نوبتمون بشه. دکتر خیلی باحالی بود و سه تا آمپول بهم داد. دوتاش رو همون شب زدم. سعی کرد با شوخی حال بدم رو بهتر کنه ولی اون کاری که کرد شوخی نبود تمسخر بود، حالمو بدتر کرد. باهم شیرموز خوردیم و برگشتم خونه و فقط خوابیدم. 

امروز بدن دردم خوبه ولی سرفه و عطسه م بیشتر شده. صبح پدرشوهرم زنگ زد و احوالم رو پرسید. ظهر با بابا رفتم آمپول سوم رو هم زدم. پنی سیلین خیلی درد داره. وقتی برگشتم خونه بهم زنگ زد. گفت چرا نگفتی خودم ببرمت تو دلم گفتم اولا اگه دوست داشتی بیای دنبالم زودتر زنگ میزدی نه حالا که داری میری سرکار دوما دوست نداشتم باهات بیام، به خودش نگفتم که...

حوصلم سررفته. اول شب که زنگ زد سعی کردم خوب باشم ولی نشد. زود قطع کردم و فکر کنم ناراحت شد، مهم نیست... دوست ندارم که کل روز بهش فکر کنم و درگیرش باشم ولی نمیشه... پسفردا اولین تولدشه که با همیم و من مریضم... چه مزخرف...