دلم نیومد فقط از دور ببینمش، نزدیکش ک شدم سریع متوجه شد و با مهربونی بهم سلام کرد... 

با لباس کار خیلی ساده به نظر میرسید ولی وقتی خندید و چشمای سبزش درخشید از همه جذاب تر به نظر می رسید...

حرف ک میزد من توی یه عالم دیگه بودم... زمانی ک باهم تیله هامونو تقسیم میکردیم، قایم باشک بازی میکردیم و همیشه منو می ترسوند یا وقتایی ک گریه میکردم تا به بهونه ماهی هاش برم خونشون و یکم کنارش باشم... راستش همه چیز یادم نبود ولی مطمئنم اون یادشه...

بهم گفت چند روز دیگه بیا دوباره تا چک کنم... 

حس اینو داشتم ک به خونه قدیمیم برگشتم... عشق دوران بچگیم... بعد چن ساعت هنوزم نمی تونم لبخند گوشه ذهنم رو پاک کنم :)

چای نبات امروز میگفت باید سعی کنی با خودت مهربون باشی تا بتونی با بقیه درست رفتار کنی...

چه نیازی باعث شده من انقدر درونم دنبال آزادی باشم؟