نوشتن برام سخت شده انگار که مغزم یخ زده، مثل دستایی که یخ بستن و باز نمی شن. من تا گردن وسط باتلاقی که خودم ساختم گیر کردم... دردسری که هیچ جوره نمی شه از شرش راحت شد و تو این مدت چیزهایی رو تجربه کردم که کاش هرگز با چشمانم نمیدیدم...

همه چیز فقط داره سریع پیش میره...

و من انگار که تنها توی ایستگاه مترو نشسته م و به آخرین واگن های مترویی که دارم از دست می دم و نمی دونم کی ممکنه دوباره برگرده نگاه می کنم...

منتظرم‌که دستی منو از این باتلاق بکشونه؟ زمان به عقب برگرده؟ خودم باید شاخه ای پیدا کنم؟ منتظر باشم ببینم دست سرنوشت منو به کدوم سمت می کشونه؟ نمی دونم 

فقط می دونم انقدر روحم خسته ست که نمی تونم از جام تکون بخورم...

کل عمرم کاسه چه کنم چه کنم دستم بوده

به نظرتون کی می تونم با اعتماد به نفس تو مسیرم‌قدم‌بردارم؟