تو این دو سه روز اصلا نتونستم بنویسم. 
روز چهارشنبه که رفتم واسه اولین جلسه مشاوره، اون دروغ گفت منم مخالفت کردم و دعوامون شد. کل جلسه شد دعوای ما :/
از اون موقع حالم خیلی بده، داغونم، له... دائم می رم توی فکر، صداها اذیتم می کنن و دلم می خواد تنها باشم ولی نمی شه. 
پنج شنبه از صبح رفتیم خونه زنداداشم، خواهرش که حسابی باهاش دوستیم بعد از شنیدن قضیه ی من تصمیم گرفت بیاد باهم باشیم. کلی حرف زدیم و مسخره بازی کردیم، نمی ذاشتم درمورد من حرف بزنن زیاد. ناهار رو اونجا بودیم و تا شب چسبیدیم به هم دیگه. شب که شد، برادرم، شوهر خواهرم و شوهر خواهر زنداداشمم اومدن، شام از بیرون گرفتیم و تا اخر شب باهم بودیم. وقتی رفتم خونه به حد مرگ خسته بودم ولی خوابم نمی برد.
امروز هم تا چشم باز کردم خواهری اومد دنبالم و رفتیم توی باغشون. به شدت باد میومد. ناهار خوردیم و یکم زیر آفتاب لم دادیم. بعد از اون هم تا شب رفتیم ناژوون دور دور. شام از بیرون گرفتیم و رفتیم خونه. 
دوست خواهرم زنگ زد و رفتیم خونشون، بعد هم باهم رفتیم خونه یکی دیگه از دوستاشون که سمنو پخته بودن، یه عالمه سمنو گیرمون اومد، دوستمون رو رسوندیم و اومدیم خونه، یکم پیش خواهری پاشد رفت خونه و من انقدر خسته ام و حالم بده که حد نداره...
چقدر شلوغ بود این چند روز، با اینحال دائم به فکرش بودم، فردا دوباره مشاوره دارم و بابت اینکه قراره ببینمش حالم بده، خدایا بسه دیگه...