اومممم چطور بگم؟

وقتی از دور دیدمش با ذوق ازم استقبال کرد و اولش محو همدیگه شدیم، بعد از چهارماه بالاخره همدیگه رو دیدیم، اولش حسابی سر موهای کوتاه شدش مسخره بازی درآوردیم بعدش هم شروع کرد به پر حرفی مثل بچه های دبستانی که بعد از یه روز پر ماجرا می خوان تند تند همه چیزو واسه مادرشون تعریف کنن. با ذوق دستاشو تکون میداد و نگاهم می کرد تا خفن بودنش رو تایید کنم :) انگار با اینکارش می خواست یخ دیدار بعد از طولانی مدت رو  بشکنه و گرم بشیم که کاملا موفق بود... بقیه تایم به لش کردن و حرفهای محبت آمیزش گذشت، گفت که چقدر دلش برام تنگ شده و ... 

آدم فرق محبت واقعی و دروغ رو درک می کنه، می فهمه چه حرفی از ته دله و کدوم حرف از سر دوروییه، من عاشق هر از گاهی دوستت دارم گفتنای با خجالت و خنده ریزشم ولی وقتی بهش نگاه می کنم و حواسش نیست تو فکر فرو میرم که یه چیزی درست نیست، یه جای کار می لنگه و من هرگز نمی تونم یه دونه از اون دوستت دارم ها رو قلبا بپذیرم... این بی اعتمادی از کجا میاد و چرا هست؟ حس ششمم می گه فرار کنم قبل از اینکه زمانی متوجه بشم علت این بی اعتمادی واقعی بوده و قلبم بشکنه... 

قبلا هم این تجربه رو داشتم... زمانی که نیما تا لحظه آخر اصرار داشت بهم علاقه داره ولی یهو بهم گفت یا با تموم اشتباهات من بساز یا برو از زندگیم بیرون

یعنی آخرش چی میشه؟ با قلبی سرشار از محبت ازش جدا شدم و فکری درگیر. خواهری سر خیابون منتظرم بود که با هم بریم خونه و وقتی پیشش نشستم فقط سری تکون داد و گفت حیف از تو...

تازه فکرم درگیر رفیقمم هست، فکر کنم با یه آدم خیانتکار وارد رابطه شده و من نمیدونم چطور باید کمکش کنم

امروز علی تو تایم کاریم بهم زنگ زد، رفتم بیرون جواب دادم و همه گیر داده بودن که با کی حرف میزدم و چپ چپ نگاه می کردن  :/ صابکارم میگفت عاخه تو آدم اینطور غرق گوشی شدن نبودی  :/ کرکامممم