امروز از اولش خوب نبود. چیزی که واستون نگفته بودم این که نوید قبل از عقد یه گوشی به من هدیه داده بود، قرار شد گوشی مال خودم باشه ولی وقتی رفتم واسه انتقال مالکیت با من همکاری نکرد. به برادرش گفتیم و گفت برید دنبال کارهاش. 
امروز خواهری اومد خونمون، از خواب بیدارم کرد و منم با بدنی شل و ول همراهش رفتم. اول رفت لباس دخترش رو عوض کرد و یه لباس دیگه خرید. بعد رفتیم تعمیرات موبایل، ایندفعه من نرفتم، می دونستم نوید افتاده روی دنده لج و می خواد اذیت کنه. خواهری رفت اونجا و وقتی دوباره بهش زنگ زد همکاری نکرد. خیلی ضایع شدیم. خواهری عصبانی بود و از روی عصبانیت کلی حرف بارش کرد. خندم گرفته بود...
وقتی رسیدیم خونه ناهار خوردیم و بعدشم کسل تا شب لم دادم. خواهری بچش خوابید خونه ما و خودش رفت خونه تا کارهاش رو انجام بده و به درس های دخترش برسه. وقتی بیدار شد باهم بازی کردیم و فیلم دیدیم. جلوی تلویزیون بودم که توجهم به برنامه کتاب باز جلب شد. مهمونشون مردی بود که درمورد حس های خوب و بد حرف می زد. می گفت ما داریم سعی می کنیم مدام حالمون رو خوب کنیم یا خوشبین باشیم و سختی ها و مشکلات رو نادیده بگیریم. این اشتباهه، تموم حس های ما درستن، ناامیدی و ترس و نگرانی هم باید توی زندگیمون باشن. سرکوب کردن اینا باعث میشن مشکلات بیشتر بشن، باید سعی کنیم حس های بد رو بپذیریم و درکشون کنیم و سعی کنیم مشکلات رو حل کنیم و بعد بریم دنبال حال خوب...
با گوش دادن به این حرفا تمام این مدت اومد جلوی چشمم... من الان تو بدترین موقعیتی هستم که توی زندگیم داشتم، قلبم شکسته، رویاها و امیدهام نسبت به ازدواجم از بین رفته، پس زده شدم، همسرم به خواسته هام اهمیت نداده و باهام بدرفتاری کرده، خونواده همسرم اومدن خونمون و خونوادم رو اذیت کردن، وقتی رفتیم خونشون سرم داد زدن و همه تقصیر ها رو انداختن گردن من، همسرم باهام قهر کرده و انتظار داره چندین بار نازش رو بکشم و ازش بخوام برگرده، دارم طلاق میگیرم، بابت اینکه خونوادم رو ناراحت کردم و دارن اذیت می شن احساس گناه دارم، بابت اشتباهاتی که توی رابطه داشتم عذاب وجدان دارم، از اینکه نمی تونم حقم رو بگیرم ناراحتم، از اینکه حرف دلم رو نزدم  احساس سرکوب و عقده دارم، توی این مدت حال جسمیم هم داغون بود، از اینکه دائم فامیل خبر میگیرن و یا حرف هایی که از الان پشت سرمه و بعدا قراره بیشتر بشه اذیت میشم و هزار تا چیز دیگه...
همه اینها روی سرم آوار شده و من تنهام، همیشه تنها بودم... از تنهایی خودم نمی رنجم و دوستش دارم. آخرین باری که سعی کردم به یک نفر تکیه کنم، پشتم رو خالی کرد و مقابلم ایستاد. 
باید قبول کنم که تموم این احساس های بد و حال بدم کاملا طبیعیه، نباید سعی کنم حواس خودم رو پرت کنم و سرم رو با اینستا گرم کنم. باید حسم رو قبول کنم و بهش فکر کنم تا زمانی که این دوران تموم بشه... 
بازم درموردش می نویسم...