چی شد که دوباره اومدم اینجا؟ فقط نیاز دارم که خالی بشم

خیلی پرم خیلیییی اندازه ده سال حرف دارم واسه گفتن و دهنم بستس

انگار یه عنکبوت بزرگ یه عالم تار دور بدنم تنیده، بعد من هیییی تلاش می کنم تکون بخورم ولی نمی تونم :/ دقیقا همینقدر درگیرم

این حس بد رو درک نمی کنم، آدم هی خودشو گول می زنه، مدرسم تموم بشه، دانشگام تموم بشه، برگردم خونه، همش توی خونه باشم، ازدواج کنم، سر کار برم، رل بزنم، با رفیقام بیرون برم... همش فکر می کنیم این قسمت تموم بشه اون رنج و حس بدی که اذیتمون می کنه هم‌تموم میشه ولیییی نمی شه متاسفانه

نه میشه از رنجی که می بری داد بزنی، چون کسی واسش مهم نیست و تو رو آدم بی ظرفیت و دیوانه ای می بینند

نه میشه ازش فرار کنی چون داره تو رو از درون می خوره

نه میشه از بینش ببری چون هر جا بری و هر کار بکنی همراهته

هرروز تصمیم می گیرم از فردا لایف استایل بلاگری و کتابای خودیاری رو ترکیب می کنم و از این به بعد یه زندگی خفن می سازم ولی همین که اون روز یه گند عظیم نزنم و بدون درگیری تموم بشه برام موفقیته

نمی دونم چیکار کنم و اینکه هیچ ایده ای براش ندارم هم اذیتم می کنه، راستش ایده زیاده ولی می دونم تهش همینه، من خیلی انتخابا کردم، خیلی تلاش کردم ولی قطعا بازنده ترین آدم تو دوره خودمم، از حجم تباهیم عقم گرفت

دلم می خواد بخوابم ولی انقدر شبا خواب بد می بینم که استراحتمونم عذابه

الی مجبوره صبور باشه...