دورتا دورم پر از چاقوهای تیزی بود که تا دسته های رنگی شان فرورفته بودند در خاک. خاک خیس باغچه. دورتا دور قبری که هیچ نشانی نداشت. اسکلتی از درخت آویزان بود و با وزش باد تکان می خورد. ماهی های قرمز حوض ترسیدند، از ترس پریدند روی شاخه های درخت. اسکلت خم شد روی من، یکی از چاقوها را از خاک کشید بیرون. استخوان های سفید چرک مرده اش حلقه شدند دور یکی از پرتقال های درخت، درخت پرتقال خونی. دست استخوانی اسکلت پرتقال را کند، با چاقو نصفش کرد و یکی از نصفه ها را تعارف کرد به من.

کابوس های درخت پرتقال

مائده مرتضوی

 

بله الان اینجام که حرفمو پس بگیرم و بگم رمان ایرانی هم می تونه خوب باشه، بعضیشون حتی ارزش دست گرفتن ندارن و بعضیشونو حیفه بذاری زمین و از دهن بیفتن... بسی دارم لذت میبرم... از این ترکیب رمان خفن، هوای ابری و بارونی که از صبح قطع نمی شه، تنهایی، چایی و شکلات تلخ، لباس های گشاد و گرم با خنکی ملایمی که از لای درهای شیشه ای می خزه تو...

هنوز خواب کامل از بدنم بیرون نرفته، لم دادم و فکر می کنم به اینکه زندگیم چقدر ساده و خوبه... عصر هم یه کار بامزه منتظرمه... انگار که توی طالعم نوشته باید برای یه وکیل کار کنم... البته این یکی از پیشنهاد قبلی خیلی بهتره... امروز و فردا رو هم منشی قبلیش هست، سه شنبه ها تعطیله و از یکم کارم شروع می شه... فعلا فقط بهم جای هرچیزیو نشون میده... می خوام از همه چی لذت ببرم حتی از تو هوای سرد منتظر اتوبوس موندن...

چقدر دیر به دیر میام اینجا... الانم به بهونه ماه کامل دیشب اومد، اسمش ماه کامل سرده... چقدر خوبه... وقتی خیره شدم بهش انگار کلی انرژی بهم تزریق کرد... 

حرفام ته کشید... فعلا