چند روزه ننوشتم؟ سه روز؟ احساس می کنم صد سال طول کشیده :/ 

می دونید وقتی افسردگی میگیرد بعد اتفاقای بد و انسان هایی که رفتن، ممکنه انقدر بهشون فکر کنید که دوباره برگردن؟

زنگ زدم کتابخونه و بالاخره باز شده :) همونموقع که فهمیدم شال و کلاه کردم و رفتم. سه تا کتاب گرفتم، یه سری به مجله ها زدم و برگشتم خونه. تا رسیدم زنگ زدم به خواهری که گفت بیا خونمون... خیلی خسته بودم اما رفتم... وقتی رسیدم دیدم حالش خیلی بده... سرگیجه و تهوع. خرما و نبات داغ اثری نداشت. زنگ زدم بابام اومد پیش بچه ها و با اسنپ بردمش درمونگاه... با سرم و دوتا آمپول حالش بهتر شد و برگردوندمش خونه. وقتی رسیدیم دیدم مامانم اونجاست، باهم خونه ش رو مرتب کردیم و من اومدم خونه و مامانم تا آخر شب موند... داشتم از خستگی میمردم حال نداشتم بنویسم... اما یکی از کتابا رو شروع کردم... "بوی وانیل"... این کتاب وحشتناک بود :/ ۵۰۰ صفحه درمورد یه دختر خجالتی و بی دست و پا و دائم در حال گریه که یه مرد خفن میاد عاشقش میشه... مثل این بود که فیلم دو ساعته رو تو ده ساعت ببینی... خسته کننده... رمان های ایرانی جدید همشون همینن؟ برگهایم...

دیروز بکوب نشستم پای کتاب که فقط تموم بشه، مامانم بچه کوچیکه رو نگه داشت که خواهرم راحت تر باشه... از طرف یه کتابخونه دیگه هم یه کتاب مدت ها دستم مونده بود، زنگ زدن و گفتن اگه الان بیاری مشمول جریمه نمی شه... منم عصر زدم بیرون، اول رفتم خونه زنعمو و ولسش غذا بردم بعد هم رفتم کتابخونه... از دیدن کتابای اونجا آب دهنم راه افتاد و دوباره از اونجام پنج تا کتاب گرفتم :/ محض رضای خدا این همه کتاب رو چطور تموم کنم؟ بعد از اینکه رسیدم خونه هم بکوب خوندم تا آخر شب و تقریبا آخرای کتاب بود که گوشیم زنگ خورد... فهمیدم این داستان اکیپ قرار نیست تموم بشه... دیشب تو همون حالت گیج و منگی یکم باهاش حرف زدم و صبح با حال بد بیدار شدم...

دوباره معدم ریخته بهم... کتاب رو تموم کردم و کتاب "تسلی ناپذیر" رو شروع کردم. ظهر که دوباره زنگم زد متوجه شدم چخبره و واقعا برگهایم... تنها راهی که به نظرم میرسه اینه که برم این سه نفر رو بکشم تا این قضیه ها تموم بشه...

یه چیزی که چند روز پیش بهتون گفتم رو یادتونه؟ که به خواهرم شک داشتم واسه این که چیزی رو پنهان می کنه؟ اوه گایز دستش با تماس دیشب رو شد... بعله از من پنهون کرده بود و حقیقتا که معلوم نیست دیگه چیا رو پنهون کرده... اینطور که مشخصه احمق این وسط فقط من بودم :( حالا فک کنین طرف دیشب داشت با فکر اینکه من از همه چی خبر دارم واسم تعریف می کرد و منم میگفتم آره می دونستم :/ خیلی گیج و عصبیم... مثل اینکه قراره بیشتر از اینا پنهان کاری رو بشه... عصر قراره خواهری بیاد خونمون و گااااایز نمی دونم چه رفتاری باهاش داشته باشم... بهتره روی مود خوب باشم تا از بقیه ماجرا سر دربیارم...

فعلا همین :/