امروز از اون روزهایی بود که از وقتی بیداری منتظری... از وقتی چشم باز کردم منتظر بودم... حتی وقتی مامانم بیدارم کرد که خواهری میاد دنبالم، حتی وقتی رفتیم دنبال خاله، حتی وقتی رفتیم ناژوون و تو جاده سلامت انقدر راه رفتیم که پاهامون شکست، حتی وقتی رسیدم خونه و الویه می چپوندم تو نون ساندویچی و در ادامه روز بدون هیچ کاری فقط منتظر بودم...

چقدر من نیاز به تلنگر دارم، دوباره همت نقاشیم برگشت...

کتاب ایزابل از آندره ژید رو می خوام شروع کنم...

می دونی چی باعث شد بنویسم؟ یه حس بد... چقدر بعضی حرفا با اینکه ناخواسته س آدما رو می تونه نابود کنه، یعنی تو بدون منظور یه چی میگی، طرفت صدبار اون حرفو تو ذهنش بررسی می کنه و بعد هم مثل یه خنجر فرو میره تو مغز و قلب طرف و حالش از خودش بهم می خوره... این روزا می گذره، اون چیزا تغییر می کنه ولی این حس بد تا مدت ها توی ذهن من می مونه...

چقدر آدم باید مراقب حرفا و کلماتش باشه... من چرت و پرت زیاد میگم ولی وقتی درمورد اطرافیانم باشه همیشه طوری حرف می زنم که حس بدی نسبت به خودش نداشته باشه و سعی می کنم اعتماد بنفسشو بالا ببرم ولی وقتی طرف همش می خواد منو بکوبونه و نابود کنه من چی بگم؟ یعنی من انقدر داغون و بدم؟ تفکرم این بود که یه آدم معمولیم با خوبی ها و بدی های خاص خودش که تلاش می کنه زندگی کنه و خوش بگذرونه... ولی وقتی یه جمع بندی از حرفای این چن وقته می کنم... می دونی حس می کنم خیلی مزخرفم...

احتمالا امشبو ناراحت بمونم -_- 

همین