سعی کردم این دو روز خودم رو سرگرم کنم. دیروز از ظهر رفتم خونه خواهری و شب هم رفتم خونه یکی از دوستام و کلی گفتیم و خندیدیم دورهم.
امروز هم که بعد از ظهر رفتم دنبال خواهری که می خواست بچه هاشو واسه معاینه چشم و بعدشم رفتن لباس خریدند. کلا نقش همراه داشتم. 
صبح بارون زد و امروز هوا عالی بود. این سرما رو دوست دارم...
دیشب خواب دیدم دارم دوباره باهاش عقد می کنم، اصلا هم خوشحال نبودم و دائم در حال استرس و نگرانی بودم، همش می دویدم و از اومدنش تو مجلس وحشت داشتم. حتی همه فامیلم که اونجا بودن هم ناراحت و عصبانی بودن. با تپش قلب از خواب پریدم و تا مدتی گیج بودم. 
مادرم دوبار تا الان گفته که طلاق تو مایه ی سرشکستگی و بی آبرویی ماست. اصلا متوجه نیست از این حرفش دلم می شکنه :( دلم می خواد از دستشون فرار کنم. اینا آدمهایین که منو به اینجا رسوندن...
احساس خیلی غریبی دارم، حالم دوباره بد شده و روزام عجیبه. کاش میشد مرگ رو انتخاب کرد...