نمی دونم چی شد که از وبلاگ قبلی دست کشیدم. اون زمان توی یه دنیای دیگه بودم، با خود واقعیم خیلی تفاوت داشتم. فکر می کردم دیگه زندگیم به نقطه ی اوجش رسیده و نیازی به نوشتن ندارم. فکر می کردم از خیلی چیزها بی نیازم. گذشت تا زمانی که دوباره اتفاقات بد شروع شد. سعی کردم جلوشون رو بگیرم ولی نتونستم. دوباره نیاز پیدا کردم به وبلاگ ولی اشتباهم این بود که سعی کردم حرف بزنم. 

با خونوادم حرف زدم، با همسرم حرف زدم، با آدم های گذرای زندگیم حرف زدم... اما هیچوقت از این حرف زدنا آروم نگرفتم، با اینکه اتفاق بدی نیفتاد ولی فکر می کنم بیفته... همش نگرانم که این دهن باز کردنا یه جایی منو به خطر بندازه. می ترسم که این حرفها دهن به دهن بچرخه... دیگه کسی رو قابل اعتماد ندونستم ولی باز هم کلی حرف توی دلم قلمبه شده بود... تصمیم گرفتم بیام سراغ وبلاگ ولی نه اون وبلاگ قبلی رو دارم نه اون دوستای مجازی که کنارم بودن. احساس تنهایی می کنم ولی همین وبلاگ غریب واسم کافیه... از این به بعد اینجا می نویسم و با کسی حرف نمی زنم.