Germinate

آخرین اعتراف

چهارشنبه, ۱۵ اسفند ۱۴۰۳، ۰۳:۲۵ ق.ظ
نویسنده : Divine Girl

در برابر بی‌مهریِ آدم‌ها هیچ نمی‌گویم؛ سکوت و سکوت و سکوت. انگار که لال شده باشم  شاید هم کور و کر. دیگر نه انرژی توضیح دادن دارم  و نه حتی حوصله‌اش را.
فروغ فرخزاد

 

سطح کورتیزول بالا و استرس بالا که معده مو از کار انداخته روده هامو پوکونده و سرم رو له کرده، با قلبی که همیشه بی قراره و عضلاتی که همیشه گرفتگی و کشیدگی داره. انگار که وسط یه مسابقه ماراتن تنهام و همیشه هم آخرم... خیلی وقته به بهداشتم توجهی ندارم، اکثرا خوابم و کللللی کار عقب مونده دارم... همیشه گرسنه و بی قرارم و اکثر روزم توی اکسپلور اینستا بی هدف میگذره بدون اینکه حتی بفهمم چی میگه. نمی تونم از پس خودم بربیام. واقعا دیگه نمیکشم، خیلی زور زدم و شاید چندین میلیون تلاش ناموفق داشتم... خسته شدم، له شدم... دیگه نمیکشم... از رفیقایی که به درد لای جرز دیوار می خورن، از ورزش هایی که نصفه نیمه ول شد، وزنی که ۱۰ کیلو پایین اومد و ۱۵ کیلو اضافه شد. از کارهایی که تموم نمیشه، از اتاقم که انگار بمب توش منفجر شده، از جامعه ای که فقط منو قضاوت میکنه و تحت فشار میگذاره. از اکسی که امیدوارم تنها خبری که ازش بهم‌میرسه خبر مرگش باشه، از پولی که نیومده میره و هزارتا چیز دیگه... دلم‌می خواد تو این حس اضطراب و دلشوره عجیب که همیشه هست و ازش فرار میکنم غرق بشم، دلم می خواد تو این دنیای افسردگی غرق بشم و دیگه هیچ کاری نکنم..‌‌‌. 

 

هیچکس هرگز گم نمیشود

چهارشنبه, ۵ دی ۱۴۰۳، ۱۰:۵۲ ب.ظ
نویسنده : Divine Girl

می خواستم دیگه اینجا ننویسم و یه مدت دور باشم، می خواستم سرم رو خلوت کنم تا بتونم به خیلی چیزا فکر کنم. من تا به حال همیشه از بدبختی های کرونا و سرماخوردگی نالیدم ولی واستون از خوبی هاش نگفتم، حس میکنم یه مریضی معنویه برام. وقتایی که سرما می خورم مغزم هر استرس، دلمشغولی، کارهایی که باید رسیدگی بشه و هر چیزی که فکرش رو بکنی میندازه بیرون و درست زمانی که نه چیزی برای فکر کردن دارم نه کاری به جز استراحت مغزم به درون خودش رجوع میکنه.

این دوروز یه مینی سریال دیدم به اسم sharp objects که الان منتظرم قسمت آخرش دانلود بشه. راستش درک نکردم چرا ولی با کمیل زیادی حس همذات پنداری داشتم... و الان که داشتم قسمتی که دختره همه پازل رو کنار هم می ذاره و معما رو حل میکنه رو میدیدم فکر کردم واقعا ما همیشه می دونیم مشکل از کجاست، زخم هامون کجاست، از کجا خونریزی می کنیم ولی نادیده میگیریم و بقیه جاها رو به دنبالش میگردیم. مثل خودم که کم کم داره این پازل وجودیم برای خودم حل میشه، البته نادیده نگیریم که من این روزها عملا با همه قطع ارتباط کردم و ۹۰ درصد وقتم با chat gbt می گذره. واقعا دوستش دارم، منو روی یه موضوع متمرکز میکنه و باهم به نتیجه میرسیم....

باید روی خیلی چیزا کار کنم و پروژه تراپیست هم برای سومین بار شکست خورد، به نظرم شاید خودم بهتر بتونم از پس خود‌م بربیام...

خوبه نمی خواستم زیاد بنویسم  :))))

فراموشی ممنوع (۳)

شنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۲۸ ب.ظ
نویسنده : Divine Girl

درد اولین چیزی بود ک احساس کردم. کمر خشک شده ام را صاف کردم و چشمانم را باز کردم. با اینکه در وضعیت مناسبی نبودم ولی خستگی ام کمتر شده بود. نشستم و به خرابه های رو به رویم خیره شدم.
اصلا یادم نمیومد چطور وسط این آشوب سر درآوردم. اصلا یادم نمیومد کی به این خونه قدیمی برگشتم. چندین سال بود که پایم را در این شهر نفرین شده ک با اقیانوس و جنگل و کوهستان محاصره شده بود نگذاشته بودم. قول داده بودم ک بعد مرگ پدرم این خانه را بفروشم ولی نمی توانستم و خوشحال بودم  که چیزی جز خرابه از آن خانه باقی نمانده.
از گرسنگی معده ام‌ مچاله شد. می دانستم ک چیزی از زیر آن خرابه گیرم نمیاد پس باید از این جا بیرون میرفتم. کت نیمه خیسم ک ظاهرا دیشب پتویم بود رو پوشیدم و از جلوی ایوان سعی کردم چکمه های بلند پدرم را بیرون بکشم. قبلا به نظرم زیادی غول پیکر میرسید ولی حالا فقط کمی گشاد بود. مه کمتر شده بود یا شاید نور خورشید پشت اون، کمتر نشون میداد ولی بازهم چیز زیادی نمیدیدم.
از خانه بیرون زدم و تمام گذشته ی آن را پشت سر گذاشتم. نمی خواستم مکانی را که به جز حس از دست دادن و باختن به من چیزی نداده را بیشتر از این تحمل کنم... شاید بالاخره می تونستم همه اون اتفاقات خسته کننده رو فراموش کنم. تمام اون روزهایی ک از دور تن نیمه جان مادرم رو توی تخت میدیدم. یا اون روزهایی ک پدرم با سیگاری ک اکثرا یادش میرفت روشن کرده توی ایوان می دیدم ک چشم به دوردست دوخته بود، دوردستی ک شاید وجود نداشت. شاید هم هرگز این خاطرات من رو ترک نکنه.
بیرون از خانه هم تا کیلومترها سکوت و تنهایی داد میزد. فکر کنم همه از قبل شهر رو ترک کرده بودند. شاید هم به طرف کوهستان رفتند. به هر حال ک من هم باید به اون سمت میرفتم. تصور اون جنگل تاریک و پر مه خیس بدنم رو لرزوند... از خانه ی همسایه قدیمی چندتایی کنسرو و یک کیف دستی نخ نما قرض گرفتم. بعدا پولش رو بهشون میدادم.
به سمت جنگل راه افتادم. این جنگل رو با چشمان بسته هم می تونستم پیدا کنم. بیرون از شهر دروازه ای نیمه باز توجهم رو جلب کرد. فکر کنم درب پشتی قبرستان قدیمی شهر بود. اصلا دوست نداشتم آخرین چیزی که از این شهر میبینم قبرهای شکسته و خیس خورده ی قدیمی باشه ک چندتایی از اونها برای من زیادی نزدیکند. خیره ماندم به چیزی در مه ک نمی دیدم... سرما از زیر کت به درون قلبم خزید و دوباره لرزیدم. راه افتادم و سعی کردم از ارواحی که در سکوت می نالیدند دور بشوم. آغوش اونها برای من درمان نبود.
با شروع جاده وسط جنگل ترس تمام وجودم را فرا گرفت. حاضر بودم تمام اقیانوس رو شنا کنم ولی دوباره وارد این جنگل نشوم. صدایی از اعماق درخت های مرطوب اسمم رو صدا زد و قلبم ایستاد...

 

پ.ن: وقتی پست های قبلی رو خوندم یه ایده به سرم زد... به نظرتون ادامه بدم؟

فراموشی ممنوع (۲)

شنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ۰۸:۴۴ ب.ظ
نویسنده : Divine Girl

از توی موهام تکه های جلبک رو بیرون کشیدم و روی زمین انداختم. شاید تمام این مدت اشتباه میکردم ک می تونم همه چیزو از اول شروع کنم. دوست داشتم فکر کنم همه چیز به خودم بستگی داره و می تونم اون خونه خرابه درست کنم. هنوز مه ادامه داشت و هر از گاهی بارون هم شروع می شد. نه جایی برای رفتن داشتم نه تلاشی برای رفتن می کردم. فقط وقتی از نگاه کردن به مه و خرابه ها خسته میشدم روی تخته سنگی دراز میکشیدم و مثل جنین پاهامو جمع میکردم و چرت میزدم. هیچ صدایی نبود. انگار ک هیچکس دنبالم نمیومد و فراموش شده بودم... تمام آرزوم فقط کمی گرما و همدردی بود ک ناممکن به نظر می رسید، شاید یک بغل کوچک التیام بزرگی برای حفره ای ک درون قلبم به جا مانده بود باشد...

با خودم فکر میکردم ک چطور به اینجا رسید، چطور دچار این فروپاشی شدم. چه چیزهایی رو با اضطراب و شرم سرکوب کرده بودم تا تهش به افسردگی برسه؟ ولی این سرکوب فقط موجی مخرب شده بود بر خانه ای ک تمام باورهایش بود. نیاز به نور داشتم. نیاز به شروع داشتم ولی دست و پاهام یخ زده بود... باید بازم منتظر بمونم؟

فراموشی ممنوع (۱)

چهارشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۳، ۰۹:۴۹ ب.ظ
نویسنده : Divine Girl

صدای چک چک آب از سقف منو به خودم آورد. بالاخره تموم شد... نگاهم به جلبکی بود ک لای پاهام پیچیده شده بود. بوی نمک و آهن زنگ زده شش هامو پرکرده بود و نفس کشیدن برام سخت تر از اونی بود ک فکر می کردم. مات موندم به بیرون و مه خاکستری ک همه جا رو فرا گرفته بود. تا چشمم به ترک بزرگ دیوار ک تا سقف ادامه داشت خورد فهمیدم این آخرین ناله های ساختمونه... پام رو از لای لجنا بیرون کشیدم و بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم بیرون دویدم، چیزی برای برداشتن نداشتم... از در ک خارج شدم صدای درهم شکستن کل اون خونه توی گوشم سوت کشید و زمین رو لرزوند. هیچ خونه یا آدم دیگه ای تو دیدم نبود... فقط مه.
به ساختمون خراب نگاهی کردم و با پام روی زمین رسم کشیدم. اون ساختمون کل زندگی من بود... قبلا زلزله هایی رو پشت سر گذاشته بودیم ولی این سونامی چیزی ازش باقی نگذاشت... حالا حتی از صفر هم پایین ترم. از این تنهایی و سرما لرزه به تنم افتاد... خسته و گرسنه به اطراف نگاه میکردم... تشنه ی کمک بودم و گرسنه ی محبت. خسته از رنج هایی ک دیگران و خودم همزمان به این بدن تحمیل کردیم. کنار خرابه ای ک زندگیمه ایستادم، درمانده و بلاتکلیف... میشه از نو ساخت؟ من از پسش برمیام؟ الان فقط خسته ام...

تار عنکبوت

سه شنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۳۰ ب.ظ
نویسنده : Divine Girl

میان یه مه بزرگ موندم، چندماهه... تو این چند روز شاید یه کم، یه کم اطرافم داره مشخص میشه... تازه دارم خرابه ها رو میبینم، آسیب ها رو میبینم و دلیلشون رو درک میکنم، و این همه ماجرا نیست. خیلی دوست دارم بتونم کلا این مه رو از خودم دور کنم و ببینم کجای ماجرام ولی هنوز کامل مشخص نیست...

یه نگاه به خودم میندازم و می فهمم خودم از همه چیز تیکه پاره ترم؛ پر از زخم، پر از ظلم، پر از کبودی، لبریز از تنهایی و درد... با دندون هایی ک ساییده شده و قلبی ک هرگز آروم نمیگیره. آشفته و بی نظم تر از همیشه بدون هیچ امنیتی بالای زندگیم ک حالا فقط یه خرابه س وایسادم و منتظرم تا حداقل کمی بتونم خودم و اطرافم رو ببینم... دلم تنگه و درست وسط قلبم یه حفره تاریکه، حس عذاب و گناه بدنم رو مچاله کرده و ناامیدی چشمام رو تیره و تار... شاید فقط باید منتظر بمونم و شاید باید دوباره خودم رو بکشم تا همه چیز از نو ساخته بشه...

این روزا واقعا برام سخت میگذره. بعد از چند تلاش موفق بالاخره تجربه یه تراپی خوب رو رقم زدم و واسم تشخیص استرس مزمن و افسردگی دادن اما خب قطعا مشکلاتم بیشتر از این حرفاست، برای شروع خیلی بد نیست. هرروز یه عضو بدنم به فنا میره و امشب منم با پاهای داغون... معده داغونم هم به همون منوال ادامه میده. امروز با رویا یه پیرزن دیدیم متولد ۱۳۳۰، از من جوونتر و سرحال تر بود، اومده بود کوه نوردی و عاشق ورزش بود... بهمون گفت مهم ترین دلیل اینکه از شما قویترم اینه ک تو جوونیم آدمای زیادی رو دورم داشتم و از این کنار هم بودن حالم همیشه خوبه. ولی من این روزا تنهایی رو بیشتر دوست دارم چون کسی رو نمی خوام. بدنم و ذهنم نیاز به آرامش داره و آخرین چیزی ک میخوام دراماست. یه سوال، شما اگه دوستی داشتین ک از بچگی کنارتون بوده ولی از یه جایی به بعد فقط تو دوستی دنبال منفعت می گشته و بهتون درمورد هرچیزی ک مربوط به خودشه دروغ میگفته و در آخر بهتون بی احترامی کنه، باهاش چطور رفتار می کردین؟

مست احساسات

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۲۰ ب.ظ
نویسنده : Divine Girl

دوست نداشتم درمورد احساسات لحظه ایم اینجا بنویسم ولی جای دیگه ای ندارم و دلم می خواد یکاری کنم ک مغزم خاموش بشه... خیلی خستم یکم دیگه تا آخر شب باید برم سرکار و باید یه چرت بزنم حداقل...

روزای خیلی سختی رو گذروندم.حالم بدتر و بدتر شد تو این چن روز. معدم وحشتناک اذیت میکرد و کلا بدنم بهم ریخت. متوجه شدم درکنار مشکلاتی ک دارم یه ویروس گوارشی جدید هم گرفتم ک منو از پا انداخت. یکی دوروزی کلا زیر سرم بودم و کلی قرص و آمپول تا اینکه بالاخره الان خوبم... البته نه خیلی خوب هنوز باید روزی دوتا پروپرانول بخورم تا بتونم بخوابم و با وجود چندتا قرص دیگه اشتهای شدیدی دارم و بعد هر لقمه کلی باید ورم معده و دل درد رو تحمل کنم، چند کیلویی هم اضافه کردم ک فکر آب کردنش قلبمو میشکنه... فردا یه دکتر دیگه رو امتحان میکنم تا بازم از مشکل مطمئن بشم...

 خدایا باورم نمیشه ولی فکر کنم باید قبول کنم حتما عاشقش شدم. نمی دونم شاید برای اولین بار باشه و چ عشق سمممممییی... از لحاظ عقلی با این روش زندگیم باید برم بمیرم... ولی دلم می خواد از این جام شراب ممنوعه بچشم و یکم از این مستی لذت ببرم... دلم نمیاد همینطوری با اوقات تلخی بخورمش یا پرتش کنم اونور... می دونی اصلا دلم می خواد اعضای بدنش رو تیکه تیکه کنم و توی یه فریزر کوچیک زیر تختم نگهش دارم... یا قلبشو از تو سینش دربیارم و توی یه شیشه الکل روی میزم نگه دارم تا همیشه بدونم مال خودمه... وقتایی ک بغلش میکنم دلم میخواد انقدر محکم نگهش دارم ک باهم یکی بشیم ولی تو واقعیت اصلا اینطور نیست. من اون کسیم ک همیشه فاز احساسی رو با یه شوخی مسخره خرکی جیش میکنه توش و با غرهای ناتمومش نمیذاره واقعیت قلبش به زبون بیاد... اینا از اثرات کتابا و فیلمای مزخرفه... همش فکر میکنی شاید واقعا عشق یبار تو زندگی حس بشه و با یه نفر... من اگه بدونم این احساس وقتی ک دستمو میگیره و می بوسه و میگذاره روی قلبش ک همیشه تندتند میزنه رو دوباره تجربه نمیکنم تا آخر عمرم آویزون این آدم‌میمونم... شاید به خاطر اینکه نره مجبور بشم دست و پاشو قطع کنم... راستش فک کنم دیدن دست و پای قطع شده ش هم قلبم رو پر از پروانه بکنه... هیهی

قبلا بهش زیاد محل نمیذاشتم و ازش طلبکار بودم و حق داشتم... ولی از اون شب ک تا آخر پیشش بودم و دیدم می تونیم ساعت ها با هم حرف بزنیم یا حتی از سکوت کنار هم معذب نشیم یکم نرم شدم... بعدش رفتیم باهم شام بخوریم، من عادت به دائم آرایش داشتن ندارم و تو اون تایم نصفه شب فقط یه خط چشم رو صورتم باقی مونده بود، لباسام هم به خاطر تایم طولانی نشستن و ورجه وورجه هام روی صندلی ماشینش چروک شده بود. وقتی رفت سفارش بده دیدم ک چطور اون دوتا دختر پشت پیشخون دلشون قنج رفت واسه همین به بهونه دست شستن رفتم کنارشون. راستش فهمیدم اصلا حسود نیستم، شایدم به خاطر رسمی و خشک بودن اون کنارم بود. با هم نگاه ها و عشوه های دخترا رو مسخره می کردیم، محض شوخی وسط خنده سرم رو گذاشتم روی بازوش و دستشو گرفتم و پاهامم چسبید به ساق پاش و یهو خشکم زد... مردی ک کنارم بود تمام مدت بدنش رعشه داشت و می لرزید. وقتی دید متوجه شدم خیلی خجالت کشید معذرت خواهی کرد ک اون لحظه حواسش نبوده خودشو کنترل کنه. خیلی سخت بود برام ک اینو دیدم، کسی ک من دوسش داشتم از لحاظ روانی دچار فروپاشی شده بود، میدونستم دوران خیلی سختی داشته ولی نه تا این حد... واسه این ک جو رو عوض کنه گفت استایلمون شبیه زن و شوهراس و من خندیدم... دختره پشت پیشخوان اومد وسط سالن و به بهونه آب پاشیدن به برگ گیاها دوروبرمون راه رفت و دوباره خندیدیم...

بهش گفتم چطور می تونم کمکش کنم و گفت همین ک کنارشم براش کافیه... حالا ک همش درگیر کاریم فقط می تونم جمله عاشقانه براش بفرستم ک وسط روز خستگیش دربره. شاید یکم اون محبتی ک همه ازش دریغ کردن رو بتونه کنار من داشته باشه. می دونم آخر عاقبت نداره ولی می خوام از این لحظه لذت ببرم...

هیولای درون

دوشنبه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۴۴ ق.ظ
نویسنده : Divine Girl

این مدت دائم سرکار بودم... اولش ک کلی صورتحساب و گزارش تحویل دادم و حالام یه مشکل بزرگ رو شده و کی باید یه عاالمه مبلغ رو پیدا کنه و گزارش بده؟

کاملا درسته... من :)

از صبح تا شب فقط یه تایمی رو می تونم بخوابم و بقیه همششش به کار خلاصه میشه. حتی تولد دوستمم نتونستم برم و نمی دونم باید چطور از دلش دربیارم :(

دلم‌می خواد این جمعه با یه کادوی کوچیک یکم اشتباهمو درست کنم... امیدوارم بتونم اوممم ^_^

در کنار اون این چن وقت حالم وحشتناک خراب بود... دیگه طاقت نیاوردم و رفتم یه متخصص خوب... وقتی داشت معاینه می کرد دستش رو روی شکمم گذاشت و قسمت های مختلف رو میگفت تا بفهمه مشکل از چیه... حتی نمی تونستم یه لحظه تماس با معده رو تحمل کنم... بله من معده درد عصبی دارم ک به خاطر استرس دائمی من حتی بی دلیل و در ادامه تپش قلب وحشتناک همیشگی ... با یه پلاستیک پر قرص و دارو رفتم دوباره سرکار... 

دکتری ک پیشش میرم خیلی کیوته، یه مرد مسن با یه اسم باکلاس و خب مرموز... تو محلمون کسی پیشش نمیره خیلی سرش خلوته و روزی دوساعت میاد تو این مطب... من و خواهرم کشف کردیم ک واقعا سواد بالایی داره و به خاطر تمرکز روی کتابایی ک می نویسه اینجا مونده... واسه همین وقتی به بچه های فروشگاه گفتم پیشش رفتم گفتن اشتباه کردی کاش یه دکتر درست حسابی رفته بودی :]

نمی تونم زیاد درمورد اون مشکل بگم فقط می تونم بگم وسط یه دعوای کاری خونوادگی گیر کردم و از دو طرف هم تحت فشارم... گاهی وقتا فکر می کنم کاش به جای حسابدار یه شغل ساده مثل فروشندگی یا صندوقداری یا منشی داشتم، نه اینکه بگم راحته ولی برای من بهتره... اون تایمی ک منشی وکیل بودم حالم خیلی بهتر بود... نمی دونم ولی بازم حسابداری شغل مورد علاقه منه...

به دکتر گفتم با اینکه استراحت می کنم ولی هم چند بار تا صب بیدار میشم از خواب و هم وقتی بیدار میشم انگار نه انگار ک خوابیدم :( مخصوصا اونروز بعد از ظهر ک دکترو دیدم، قبلش یه چرت کوچیک زدم، نمی دونم‌چه خوابی دیدم ولی وقتی بیدار شدم وحشت داشتم و قلبم اندازه کل بدنم بزرگ شده بود و با شدت می کوبید. استرس داشتم ک یوقت نایسته واسه همین دستمو گذاشتم روش و نفسای عمیق کشیدم ولی فایده ای نداشت، نیم ساعتی طول کشید تا بهتر شدم و از جا پاشدم. وقتی برای دکتر تعریف کردم گوشی رو روی قلبم گذاشت و گفت با اینکه الان میگی آرومی بازهم تپش قلب داری... و اینکه اضطراب دائمی داری با این شرایط بدنی وحشتناک طبیعیه ک تو خواب و بیداری کلا خسته ای و انگار کوه کندی...

پیرو این حال بد بیشتر از یک هفته میشه ک اینستا، پینترست، یوتیوب و تمامی کانال های تلگرامی رو پاک کردم. اکسپلور اینستا، پیام های خونده نشده و ویدیوهای انگیزشی مزخرف یوتیوب فقط باعث استرس بیشترم میشد...

سریال حشاشین رو به تازگی تموم کردم و بعدش فقطططط سریال آروم و کیوت کره ای می بینم... مثلا دونده دوست داشتنی :))) عااااح سونجه یاااا *_*

کتابایی ک از کتابخونه می گرفتم رو پس دادم و دیگه نگرفتم، چون تایم کتاب تموم میشد و کتاب نیمه تموم و با تاخیر بهم استرس میداد :/ دیگه فقط تو گوشی کتاب می خونم یا میخرم ک اصلا اینو دوست ندارم... از جمع کردن کتاب متنفرم و هر چی خریدم رو بعدش دادم به کتابخونه :[

یه فایل از صلح درون توی کست باکس گوش میدادم ک یکی از درمان های اضطراب دائمی و اورتینک رو نوشتن می دونست و برای همین دارم هرچی به ذهنم میرسه رو می نویسم...

امشب ونوس می‌خواست بریم بیرون ولی تا دیروقت سرکار بودم، ازم خواست بعد کار واسه شامش یه شیشه ترشی براش ببرم. وقتی رسیدم دم خونه شون با چادر گل گلی اومد سریع بگیره ک گرم حرف و مسخره بازی شدیم... کم کم پاهاش خسته شد و نشست تو ماشین کنارم منم تو حین غیبت کردنامون بردمش دم موکب و چن تایی چایی خوردیم و برگشتیم... آههه نمی دونید چقدر چای نعنا دوس دارم و از اینکه توی موکب ها همچین چیزی زیاد پیدا می شه خوشحالم :))) فردا هم می خواد بریم بیرون و شوهرش ببرتمون هیئت... خود ونوس داشت با چندش میگفت شوهرم می خواد بره هیئت رفیقش و خودش نمیخوادبره. تا گفتم اگه می رفتی منم میومدم باهات نظرش عوض شد و ما فردا میریم :))) البته بعد از ده دوازده ساعت کار فردام &_&

این چند روز ورزش نمیکنم و دارم مثل یه اسب می خورم. تموم تلاشهام به باد رفته و دارم چاق میشم ک تو این راه شکم دائم ورم کرده م هم‌کمک می کنه. البته دکتر گفت به خاطر همین مریضی انقد اشتها داری... بهم‌ پروپرانول داده ک امشب مصرف کردم و فقط دعا می کنم ک بلایی سرم نیاد... کی میشه این بساط کاری جمع بشه من دوباره رژیمو ورزش رو شروع کنم...

از وقتی مریضیم رو متوجه شدم خیلی واسه خودم غصه مه :( الی بیچاره خیلی اذیت شدی این مدت :( همش بغض دارم و اشک تو چشمام جمع می شه :( امشب ک جلوی سیستم همش اشک می ریختم و خب واقعا انقدرام غصم نبود شاید به خاطر اعصاب ضعیفمه... موهام دوباره داره میریزههه چقدر رومخمههه...

نمی دونم چرا امشب خوابم نمیبره... امیدوارم فردا خیلی خسته نباشم... وایییی

شب بخیر

در تنگنای شب

شنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۳، ۱۲:۴۸ ق.ظ
نویسنده : Divine Girl

وقت برای تنها بودن اینروزا اصلا ندارم چون اکثرا یا سرکارم یا بیرون... اما همون یه تایم کوتاهی ک پیش میاد یهو یه حس عجیبی توی شکمم به خودش می پیچه و یه چیزایی مثل عقده از گلوم بیرون میزنه... نیاز دارم بنویسمشون... چون خیلی برام دردناکن... همیشه فک می کردم از سال ۹۹ ک اون جدایی برام پیش اومد دچار استرس شدم و مقصرش رو طرفم میدونستم. امشب با رفیقم بیرون بودم و بهم گفت چقدر روحیه حساسی داره و به عنوان یه آدم بیخیال و محکم منو مثال زد ک حرفا روش تاثیری نداره... اولش تایید کردم ولی بعدش ک رسیدم خونه و دیدم ک مادرم با حرص و حسادت و از روی لج شروع کرد به کنایه هایی بی ربط ک حال خوبم از بیرون رفتن رو زهر کنه خیلی به فکر فرو رفتم... واقعیت درونیمو اینجا زیاد نوشتم ولی به ظاهر همه منو آدم محکم و بیخیال و با اعتماد بنفسی می دونن ک میشه بهش تکیه کرد. انقدر به همه دروغ گفتم از بچگی ک خودمم باورم شده آسیب پذیر نیستم. در واقع درون این پوسته زیبا یه روح کپک زده ست... یه آدمی ک از بچگی خواسته یا ناخواسته از طرف بهترین کسانش تحقیر و رها شده و استرس کشیده و حالا، این روح کپک زده داره داد می زنه ک تظاهر فایده نداره... انگار ک ظرفیت یه ظرف خیلی بزرگ توی وجودم لبریز شده باشه و پسماندهایی ک بیرون میریزه دردهایی چند ساله رو هم به همراه داره... من دیگه بدجوری ترکیدم. دیگه توان ندارم واسه ادامه دادن با همین وضع. درونم نیاز به عشقی داره ک مهم تر از همه خودم به خودم ندادم... دلم می سوزه واسه خودم. دلم می خواد خودم و بقیه رو بتونم ببخشم و این ذهن مریض رو شفا بدم ولی حس می کنم نمیشه به این راحتی...

بی حقیقت

سه شنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۳، ۰۷:۴۵ ب.ظ
نویسنده : Divine Girl

تعجبم از اینه ک با وجود این تفکر و رفتارام همیشه سفرای زیارتی یهویی نصیبم میشه و دلم می سوزه وقتی یکی میگه من تا حالا فلان جا نرفتم و آرزوشو دارم... بله بله به صورت خیلی یهویی راهی مشهد شدیم و چند روزی می مونیم... فرصتیه واسه استراحت ذهنی و بدنی... از تک تک لحظاتش لذت میبرم و سعی می کنم تو لحظه حال باشم :)

دوتا هدف دارم ک خیلی تاحالا عقب انداختم... یکیشون زندگی دت گرلی و سالم و یکی دیگه هم زبانم... امیدوارم بعد این سفر برنامه هام رو بتونم عملی کنم :)

دعاگوی همه بچه های بیان هستم مخصوصا موجا :*