هی گایز :) 

عیدتون مبارک، عید ما که داغون بود، اون از صبح که دیر پاشدم و باعث شد کسل بشم. یکم کارهای خونه رو انجام دادم و نشستم پای لوسیفر، فصل دومو تا قسمت ۷ دیدم، اولین بغل ^_^ 

بعد از ظهر زنداداشم زنگ زد که میایم خونتون واسه عید دیدنی. از اونطرف با خواهری هماهنگ کردیم بریم سی و سه پل، به هر کی زنگ زدیم جواب سربالا داد و کنسل کرد. وااااای بچه ها، یهو داداشم گفت الی این زن من دائم داره پشت سر تو و خواهری حرف میزنه که دائم پی خوشگذرونین و ال و بل... زنداداشم از حرص روی مبل بالاپایین میپرید و می گفت دروغ میگه، بچش گفت بابا راست میگه منم زیاد شنیدم. یهو زنداداشم گفت:" گفتم که گفتم، حق گفتم." بعدم داداشم یه حرفیم از طرفش درمورد من و ازدواجم گفت که فقط دهنم باز موند. 

داداش من اصلا اینطوری نیستا، نمیدونم چی شد الان اینو گفت. حس میکنم یه چیزی این وسط هماهنگ شده بود وگرنه برادری هیچ وقت حرف از زندگی شخصیش پیش ما نمیگه... می خواستن برن بیرون. از شدت عصبانیت از سرم دود بلند شده بود و چشام هیچیو نمیدید، هر چی من از بدگویی بدم میاد، سرم میاد... 

خواهری رسید خونمون. خاله م زنگ زد که با مامانم برن خونه زنعمو، نمیدونم چشون شده. سی و سه پل کنسل شد. بچه ها و مامانو خاله رو بردیم، توی راه خاله واسه همه بستنی خرید، من نخوردم. رفتیم خونه زنعمو هرچی زنگ زدیم درو باز نکرد، فکر کردن حمامه و همونجا پشت در همه نشستن، کلی حرص خوردم از این کار زشتشون. بالاخره بعد نیم ساعت رضایت دادن برگردیم خونه. همه رو گذاشتیم خونشون و رفتیم دنبال خاله کوچیکه. خاله کوچیکه تو دندونپزشکی کار میکنه و مجرده، ۴۰ سالشه ولی با خواهری هیچ فرقی نداره، حتی از اونم جوونتره روحیش. رفتیم کلی دور دور و لب آب و کافه تریا و بعدم رسوندیمش و اومدیم خونه. حدودا ۱۱ بود. شام الویه زدیم بر بدن و خواهری رفت خونشون. 

بچه ها، من قصد داشتم شکر رو حذف کنم ولی امروز تو کافه تریا آب طالبی خوردم توش شکر داشت، خیلی عذاب وجدان گرفتم ولی چیزی بهتر از این واسه سفارش پیدا نکردم :/

وااای می خوام بخوابم فردا باشگاه دارم ولی یک ساعت و خورده ایه دارم وول می خورم تو تخت، دیگه پاشدم اینو نوشتم... چیکار کنممم... 

امروز پیاده روی نرفتم، فعالیت فیزیکیمو کمتر کردم تا تنظیمش کنم، یهویی دارم همش از صب تا شب راه می رم و کار می کنم... بدنم می پوکه...

خواهری بی خبر از همه جا جلوی زنداداش نشسته بود هندونه می خورد و می گفت، برنامه چیه، کجا میریم... رفتم جلوش وایسادم و لب زدم :" واسه بیرون رفتن حرف نزن گفتم میریم پیاده روی، زود بلند شو بریم اعصاب ندارم." 

حرفامو درست متوجه نشد فکر کرد دارم دعواش می کنم، گفت همین کارا رو با اون نوید کردی در رفت دیگه، از روی شوخی گفت ولی من آمپر چسبوندم، بشقاب هندونه رو پاشیدم تو صورتش. کلش آب هندونه شد :| واقعا آدم باید بدونه دهنشو کجا باز کنه حتی واسه مسخره بازی...