اون کتابی که...

تو بچگی عاشقش بودی:  بانوی جنگل از فهیمه رحیمی. یادمه از کتابخونه مدرسمون گرفته بودمش، دو هفته دستم بود، شبی یکبار خوندمش، انقدر ذوق داشتم :)

اشکت رو درآورده:  کتابای مودب پور، مخصوصا یاسمن. اون تایم راهنمایی می رفتم بچه بودم خو :/

برات بهترین هدیه بود:    تا حالا از کسی کتاب هدیه نگرفتم ولی یکی از دوستان مامانم کتابخونه ای که تو خونه ش داشتو در اختیارم قرار داد، شروع کتابخونیم از همونجا بود، یه عالمه کتاب درمورد جن و بقیه چیزای مذهبی داشت، عاشقشون بودم.

اصلا دوستش نداشتی:   خیلی بودن، مثل همه ی نام ها از ژوزه ساراماگو...

پیشنهاد یه دوست بود:   کیمیاگر، ملت عشق، اثر مرکب، کتابای استر هیکس و وین دایر، بنویسید تا اتفاق بیفتد و...

می خوای دوباره بخونی:   بلندی های بادگیر، کتابای دن براون و جویی فیلدینگ

به خاطر جلدش خریدی: کتاب نمی خرم از کتاب خریدن خوشم نمیاد، همیشه توی کتابخونه ها پلاسم :/ نمب دونم بعد از این که کتابو خوندم باهاش چیکار کنم... اطرافیانمم کتاب خون نیستن...

به همه توصیه می کنی:   ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد

 

 

 

ممنون از ویلی‌ونکای عزیز بابت دعوت به چالش، ببخشید یکم خراب شد، نمی دونستم چطور عکسو درست کنم -_- 

دعوت میشه از همه دوستان اهل کتاب (مگس می پراند /* )