یه کلمه واسه ورود باید داشته باشم، پیداش می کنم بالاخره...

دیشب به خاطر اینکه ظهر کلی خوابیده بودم سخت خوابم برد، داشتم به همه چی فکر می کردم، به اتفاقاتی که تو این ۲۳ سال تجربه کردم. باگ مغز همینه دیگه، تا دو دقیقه تنها بشی و بهش گوش بدی، همش آنچه گذشت نشون میده. واقعا از این حجم چالش تو زندگی برگام ریخت، البته همه تو زندگیشون همینطوره ولی چی می شه که ما فکر می کنیم زندگیمون یکنواخته؟ من به شخصه خیلیه تا الان زنده ام :/ 

بعد نشستم به این فکر کردم که معنای زندگی واسم چی بوده، از زندگیم چی می خواستم؟ واقعیتی که من درک کردم چیه؟ تجربه ای که از زندگی داشتم چی بوده؟ داشتم تو همچین چیزای وول می خوردم که گاااایز... اشک تو چشمام جمع شد و چنان لذت و آرامشی رو تجربه کردم که حد نداشت... به این رسیدم که حتی اگه تو زندگیم به هیچ جا نرسم و هیچ پخی هم نشم چقدر باارزشم و همین تجربه ها هم برای من کافیه. نه این که خودم رو به تنبلی تشویق کنم، من تازه کلی هدف و برنامه ریزی دارم و دارم برای همه چی تلاش می کنم و از زیر صفر دارم خودمو همه چی رو می سازم، اما دیشب حس می کردم اگه فردا دیگه چشمام رو باز نکنم برام حسرتی نمی مونه :/ همه چی به کلیه ی چپم 

امروز حال مادری به خاطر مصرف یه قرص جدید خیلی بد شد، ناهار درست کردم و کارها رو جمع و جور کردم، الان هم خوابه و بهتره... اینم از عوارض داروها :/ البته که نسخه پزشک متخصص بوده... بابامم رفته واکسن کرونا زده :/ فعلا که خوبه، خدا رحم کنه بهمون :( هوا هم ابریه، چرا بارون نمیاد؟

فهمیدید راپید خریدم یا بازم توضیح بدم :)))))