خیلی خوب شروع شد، انرژی داشتم، با زنعمو کلی حرف زدیم، شیشه ها رو پاک کردم. مامان آبگوشت پخته بود، خیلی خوشمزه شده بود. بعد از غذا ظرفها رو شستم و همه لش کردیم. تا خواب بودند نشستم پای نقاشی و حسابی کار کردم.

تا لباسهامو شستم خواهری رسید. لباس پوشیدیمو و رفتیم زنعمو رو رسوندیم خونش و بچه ها و مامانمم رفتن اونجا و رفتیم پیاده روی، خواهری چن تا کرم برای پوستش و شیرینی خرید و برگشتیم، نمی دونم چرا ولی کم کم یه جوری شدم، با اینکه کارت داشتم ولی اصلا حواس نداشتم که واسه خودم خرید کنم :| وقتی رسیدیم خونه زنعمو، مامانم دعوام کرد که چرا واسه خودم هیچی نخریدم و پول از کارتش برداشت نکردم :/ حالم بد شد یهویی، رنگم پرید و عرق سرد کردم و احساس خفگی داشتم، هی آروم گفتم‌ بریم خونه دیگه، محل نذاشتن، فکر می کردن فقط خسته ام. دیگه یهو بی طاقت شدم و شروع کردم به بیقراری و همه رو بلند کردم و رفتیم. سوار ماشین که شدیم، بچه خواهرم اومد کنارم و هی میگفت آهنگ بذار، صداش توی مغزم خراش می کشید، در گوشم و گرفتم و با صدای کم آهنگ گذاشتم، خواهری فهمید حالم بده گفت هیشکی هیچی نگه. تا خود خونه سکوت کردند همشون :| وقتی رسیدیم خونه حالم بهتر شد، غذا خوردیم و خواهری رفت خونشون. الان فقط سردرد دارم و خسته م. خواهری می گفت حمله عصبیه :/ برگام...

اومدم طرحمو بگذارم آپلود نشد، خیلی امتحان کردم... مزخرفه... خدافز