Germinate

کرونا زد به گلوم

کرونا خر است :)) راستش فک میکردم اگه بگیرم خیلی ترسناکه ولی الان که گرفتم حس میکنم با سرماخوردگی هیچ فرقی نداره، البته احتمالا به خاطر مدل مریضیمه... من وقتی کوچیک بودم بدن به شدت ضعیفی داشتم، از اول پاییز تا اول بهار یکسره سرماخورده بودم، خفیف نه ها، در حدی که از حال بد گریه میکردم، گاهی وقتا کارم به اسپری میرسید تا سرفه هام تموم بشه اونم بعد سه ماه... الان بدنم قوی شده دیگه اونطوری نمیشم...
البته حال خواهری خیلی بده، کرونا زده به ریه و گوارش و مغز و همه چیش :( ما هم نمی تونیم بریم پیشش، می ترسه تبادل کرونا داشته باشیم... داداشمم امروز تب داشت، زنداداشم اصلا بهش نمی رسه :( خواهر شوهربازی درنمیارم...
درمورد حال خودم اینکه انگار چن تا تیغ اصلاح رو قورت دادم :/ یعنی زخمه هاااا... نمی تونم حرف بزنم یا غذا بخورم، همشم آبی چایی چیزی دستمه، تا خشک می شه سرفه ام میگیره... دیگه مشکلی ندارم ولی از اثر داروهایی که می خورم دائم گیج و بی حالم و خوابم میاد، تا یکی دوروز آینده اوکی میشم ولی کاری که کرونا با من کرد باشگاه باهام نکرد، آب شدم... البته اول دو سه روز یکسره تو تب می سوختم، اصلا هم پایین نمیومد، یهو قطع شد زد به گلوم...
اون قرص ملاتونین که دکتر داد به درد خودش میخوره، هیچ اثری روی کیفیت خوابم نداشت، خیلی بد میخوابم، کابوس میبینم و همش تو خواب و بیداری دست و پا میزنم، گلوم که خشک میشه از سرفه بیدار میشم، آب می خورم دوباره می خوابم...
دیشب نشستم یه فیلم زامبی دیدم، ارتش مردگان... وقتی خوابیدم تا صبح به صورت سه بعدی تجربه ش کردم، حتی جای گازها درد داشت، بعد هی به خودم می گفتم اینا که زامبی نمیشن، اینا کرونا انتقال میدن، بعدم انقدر سرفه میکردم تا بیدار میشدم، دوباره که می خوابیدم از اول میجنگیدم و گازم میگرفتن و...
مامانم حالش خوب شده، خدا رو شکر که خوبه من اصلا توانایی این که از یکی دیگه مراقبت کنم رو ندارم و به شدت نیاز دارم یکی دورم راه بره. فقط نگرانم، نگران خواهرم، بچه هاش، برادرم، خاله م... 

گایز از اثرات کرونا حس این که یه چیزی زدی هم هست؟ من عجیب بالام، توهم میزنم، چرت و پرت میگم، یهو الکی میترسم میپرم بالا... خدایا خودت به جز کرونا منو از روانپریشیامم نجات بده... احساس میکنم به خاطر اینه که بدنم ضعیف شده، وسط ظهر همه همسایه ها کولراشونو روشن میکنن، من در اتاقمو می بندم تا گردن میرم زیر پتو وگرنه دست و پام یخ میکنه و لرز میفته به بدنم، همینقدر تباه... حالا بازم از کرونا بهتون میگم :))))))

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Divine Girl
    • چهارشنبه ۱۰ شهریور ۰۰

    فاینالی کرونا

    هی گایززز 

    چطور مطورین؟ نبودم یکی دوروز و کاملا هم غیبتم موجهه... منم از مامانم کرونا گرفتم، دو روز تب، سرفه و تنگی نفس و این حرفا... 

    امروز صب رفتم ثبت احوال با بابام، اسمش از شناسنامم پاک نمیشه، بعد فهمیدن کار محضر بوده اشتباهی ثبت کرده، گفتند درست شده و هفته دیگه شناسنامه نو بهم میدن... حس خوبی داشت... تو راه برگشت بابا منو برد دکتر، دیدم خواهریم اونجا بود، کلی به این همزمانی خندیدیم... 

    دوتایی رفتیم تو مطب، واسمون کلی قرص و دارو نوشت بعدشم رفتم زیر سرم و این حرفا... بعد دوروز بالاخره تبم قطع شد.

    الان دارم اکثرا کتاب می خونم... حتی توانایی فیلم دیدنم ندارم‌.‌.. 

    اون حالت تمرکزم که فقط قبلا توی حیاط بود الان دارم بیشتر و تو موقعیت های دیگه تجربه می کنم 

    الان که تصمیم دارم تنها باشم همه کانتکتای پسرم دارن پیام میدن... پیشی هم پستامو لایک کرده... آخدا اعصاب ندارم...

  • ۱۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • Divine Girl
    • دوشنبه ۸ شهریور ۰۰

    روشن ترین ستاره

    اومدم نقاشی بکشم که برقا رفت... منم اومد تو حیاط و کز کردم یه گوشه. کم کم چشمام عادت کرد به تاریکی، آسمون از زمین روشن تره و ستاره ها بیشتر شدن... یکیشون داره حرکت می کنه :)
    آهنگ بارون سوگند رو پلی می کنم و بوی خاک نمزده و تنه درخت خیس خورده رو می کشم توی ریه هام... آرومم و مغزم خالیه ولی یه حفره خالی هنوز وسط سینمه، انگار که پشت دنده هام خالیه... سعی می کنم با نفسای عمیق پرش کنم ولی انگار باد پیچیده توی یه خونه قدیمی متروک که در و پنجره هاش کنده شده... دلم واسه بارون تنگ شده... دلم می خواد برم بیرون ولی نمی دونم کجا برم... بچه های خواهرمم هردو کرونا گرفتن، البته که خفیفن ولی خب چند روزه فقط دارم از پشت گوشی میدیدمشون، کوچیکه هی میگفت بیا پیشم... پیشی هم که نیست اذیتش کنیم خنده بنشونیم روی لبامون، بذار نباشه...
    امروز تو باشگاه قشنگ دوساعت طول کشید تا برنامه مو تموم کنم، هفته مرگ بود واسم... اون تایمی که من بودم کلا سه نفر تو باشگاه بودیم، فاز گرفته بودن و آهنگای تتلو رو پخش کردن... بدم نیومد، حواسمو از درد پرت میکرد... وقتی زدم بیرون نزدیک ظهر بود و یهویی شلوغ شد، از فواید صب زود بیدار شدن :) وقتی رسیدم خونه انقدر بدنم له بود که حتی گرسنه م هم نبود، مامانم از خواب منو کشید بالا و تو همون تخت با چشمای بسته چن تا لقمه خوردم و دوباره افتادم... بیشتر از ۵ ساعت خوابیدم تا تونستم از جا پا شم... خوبه که خونه مرتبه و کاری ندارم...

     

    پ.ن:

    اینو دیشب نوشتم، وقتی برق اومد رفتم بیرون یه دوری زدم و نزدیک یازده اومدم خونه، کوچه ها شلوغ بود ولی خب تنهایی اذیت بودم، چقدر محتاج آدما شدم، من اینجوری نبودم، تنهایی خوش بودم ولیییی الان...

    امروز هم کارخاصی نکردم، فقط از مادرم مراقبت کردم، یخچال رو رختم بیرون و تمیز کردم و رفتم دوش گرفتم، از صب تا الان شاید هفت هشت بار ظرف شستم، دستام از بین رفت... دیشب تا صبح خواب نوید رو دیدم، هی ازش فرار می کردم هی میومد دنبالم، هرجا که می رفتم، منم تو خواب گریه میکردم که چرا این نمیره از زندگیم بیرون. تا کی قراره خواب اینو ببینم؟

    همسایمون چراغ های رنگی زیر درختشو خاموش کرد و رفت... منم برم بخوابم...

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • شنبه ۶ شهریور ۰۰

    راه رفتن بدون پا

    هی گایز، چطورین... من هم خوبم هم بد... 

    یادتونه گفتم کراشم استوریمو ریپلای کرده؟ بعد از این که پست رو منتشر کردم، شروع کرد تو دایرکتم پیام دادم... گایز تا پنج صب حرف زدیم، و اینکه بلههه بهش اعتراف کردم که چند سال کراش داشتم روش... آماااا نمیدونه من کیم و از کنجکاوی داره میترکه :))))) یس گایز، سرویسش کردم بنده خدا رو... و اینکه بعد از حرف زدن باهاش دیدم واقعا مرد رابطه نیست، دائم می خواست بدونه من کیم، بحث میکرد هی شب بخیر میگفت دوباره خودش میومد میگفت کجا رفتی :/ و جالب تر از همه من بودمممم، حتی بچه بازیاشم واسم جذاب بود :) میگفت تو خیلی ریلکسی... نمیدونه من چه آشوبیم... هیچی صب خوابیدیم و فرداش بازم بدن درد داشتم، یکم کار خونه کردم، فصل سه لوسیفر رو تموم کردم و خوابیدمممم... شبش دوباره برگشت، یکم پنجول کشید و رفت :/ واسم چن تا عکس فرستاد همه رو سیو کردم... گااااد خیلی نازههه... همون حسی رو دارم که وقتی بچه خواهر کوچیکه شیطنت می کنه بهم دست میده، کیوووت... 

    صبش رفتم باشگاه، روز دوم برنامه جدیده و تمرکز روی پا، از همون اوایلش حالت تهوع شدیدی گرفتم، دیر صبونه خوردم و وقتی اسکوات پرشی زدم کلش اومد تو حلقم... به زور برنامه رو تموم کردم... پاهام مال خودم نبود دیگه اصلا... الانم داره تیر میکشه. بعد باشگاه پیاده راه افتادم تا دفتر خدماتی، از ثبت احوال زنگ زدن که مدارکت گم شده و ما اسم شوهرتو پاک نمی کنیم :/ ازشون خواستم مشکلو حل کنن که وقتی دید کشی جواب نمیده گفت برو بهت خبر میدم... بعدشم پیاده زیر آفتاب داغ اومدم تا خونه، جنازه م رسید...

    تا رسیدم دیدم دوباره کراشم پی ام داده، یکم حرف زدیم که دوباره شروع کرد پنجول بندازه که تو کی هستی، گفتم نمی گم هیچوقت اگه نمی خوای به سلامت... اونم کلی حرف زد که من واست مهم نیستم و اینا بعدم با یه خدافزی خوشحالم کرد... واقعا بعضیا رو از ده متر نباید بهشون نزدیک تر شد. به مامانم و آجیم گفتم رفت دیگه و کل خونواده یه نفس راحت کشید :/ اما اگه آدم درستی بود و می تونستم بهش اعتماد کنم حتما بهش می‌گفتم و باهاش رل می زدم... داشتن همچین پیشی کیوتی خیلییی دلمو آروم می کرد... من تازه دیروز فهمیدم که روی ساق دستش تتو متن انگلیسی داره... ناز بشی *_* چقدر حرف زدم 

    هیچی دیگه الان هم دراز کشیدم، کتف و پاهام درد می کنه، کتاب اسکار و بانوی صورتی رو دارم می خونم و به این فکر می کنم که کی فصل چهارمو شروع کنم... استرس ثبت احوالو دارم و از این که پیشی رو از دست دادم ناراحتم... ولیییی بازم خوبم، زندگی ادامه داره... 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۳ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۲ شهریور ۰۰

    Blue moon

    عام کراشم استوریمو ریپلای زد و یه علامت 👌🏻 گذاشت... عام منم خیلی با غرور فقط لایک کردم ولی خب تا نیم ساعت واسه خودم تانگو می رفتم... خیلی ذوقشو داشتم... شبش رفتیم باغ دورهمی، به داداشم ریپلای شو نشون دادم و گفتم این پسره رو می شناسی؟ روش کراش زدم... داداشم گفت عههه این خیلی معروفه، یه آدم علاف و بیکار که باباش چندین ساله زندانه و زندگی سختی دارن که کرم سرقلاب یه مرد دیگه ست واسه جذب دخترا... عاممم روال این کرم بودنشو نمی دونم ولی اون یارو که براش جور می کنه یه آدم بساز بفروش و کله گنده و به شدت پولداره...‌عاح قلبم... گایز بعد از چهار سال می خوام مهر کراش رو از روی این پسر زیبا و جذاب بردارم... احساسات به من نیومده...

    دیروز خونه رو جمع و جور کردم و عصرش رفتم پیاده روی... واسه صحنه ای که لوسیفر اومد دنبال کارآگاه و دید پیرس ازش داره خواستگاری می کنه دلم آب شد :(

    امروز صب رفتم باشگاه... اوکی گایز جلسه اول از ماه دوم، وزنم دو کیلو کم شده و چهارسانت دور شکمم کوچیکتر شده... بزنید به افتخارممم ^_^ تازه اولشه... 

    گایز یه برنامه ای بهم داد که توان استفاده از دستام رو کل روز نداشتم، سرشونه هام انگار چاقو فرو کردن... امروز شارلوت مرد و من واقعا ذوب شدم از ناراحتی... 

    راستش خیلی دارم به همه چی فکر می کنم... واقعا دارم تلاشم رو می کنم تا ذهنمو تغییر بدم... درموردش حرف می زنم... امیدوارم از ماه کامل امشب یا همون ماه آبی لذت ببرید، نماد تولد زندگی جدیده... فعلا

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۳۱ مرداد ۰۰

    دوباره من

    عاممم عجب هفته ی وحشتناکی بود... خدای من... دارم از خستگی میمیرم... اماااا بسه دیگه مگه نه؟ باید برگردیم به روال سابقمون... اون یارو که تو موکب بود رو از ذهنم میندازمش بیرون، حالا خجالتی و درونگرا و هرچی می خواد باشه، اگه دلش می خواست یه حرکت به غیر از نگاه کردن باید میزد، از طرفی خوشحالم که نزد، لذتش از اون شبی که با اون پسره کلی تیک زدم و تا نصفه شب باهم ولگردی کردیم و فرداش بلاکش کردم بیشتر بود، چرا فرداش بلاک کردم؟ ناتوانی در ایجاد رابطه جدید :) فکر کنم باید یکسالی بگذره تا بتونم روی رابطه جدی و جدید حساب باز کنم...

    اون کراشم که واستون همه چیشو توصیف کردم و گفتم فقط چن ساله از دور می بینمش رو یادتونه؟ دیشب پیجشو خواهری پیدا کرد، با ذوق نشونم داد منم ریکوئست دادم، قبول کرد ۸_۸ همین که کراشم استوریام رو ببینه و تو پیجم باشه واسم بسه :) لعنتی صبحشم بیرون بودیم از فاصله نیم متری دقیقا رو به روم زل زدم تو چشماش... خواهری یهو گفت عهه الی کراشتوووو... یعنی این بشر آفریده شده فقط برای بردن آبروی من و نابود کردن زندگیممم :/ البته که نمی دونه من کیم...

    رفیقم بهم پیام داد، حالش خوش نیست و نمی گه چرا... نگرانشم خدا کنه اتفاقی براش نیفتاده باشه، امیدوارم درمورد ازدواجش یا خونوادش نباشه... این رفیق من آخرین دوست صمیمی بوده که داشتم، البته که بچه قمه و از هم دوریم ولی دوسال دانشگاه رو نزدیکترین آدمای دنیا بودیم، شب تا صب سریال دیدن، خوابیدن روی یه تخت، آهنگ گوش دادن با یه هندزفری، راه رفتن تو خیابونا، اولین خلافای زندگیم(از دیوار خوابگاهمون ردش می کردم و قاچاقی تو اتاق خودم نگهش می داشتم چون ترم اول خوابگاهمون یکی نبود، با تماس واتساپ بهش تقلب می رسوندم و...)، اولین کسی که استعدادم تو ماساژ رو فهمید و تا تونست ازش استفاده کرد :)، جفت تموم به فنا رفتنام، پایه ی چایی خوردن تا حدی که بمیریم، پرحرف ترین آدمی که میشناسم و عاشق اینم دوباره سرشو بذاره روی پاهام و سیگارشو بذاره لای انگشتای باریک و لوندش، انقدر واسم بگه تا صبح بشه... دیگه بعد اون نتونستم با هیچکس صمیمی بشم، الان چهارساله... دلم واسش خیلی تنگه...

    اوممم دارم سریال لوسیفرو می بینم، هم ولع دارم درموردش هم هی عقب میندازمش که تموم نشه...

    باید دوباره شروع کنم، خونه به حد مرگ کثیفه، کمد لباسام جنگله، باید درسای آموزشگاه رو دوره کنم و تمرکزم رو بذارم روی رژیمم... بیخیال همه آدما... مامانم دیده سرسنگینم باهام قهر کرده... بیخیالش... دور از همه می خوام باشم... اما نه این که حالم بد باشه و احساس تنهایی کنم، می خوام تنها باشم چون حالم بهتره، چون بهم حس قدرت و انرژی میده وقتی واسه خودمم و واسه خودم تلاش می کنم... حالم خوبه... خیلی خوبهههه، امیدوارم حال شما هم خوب باشه، تو این چند شب هم به یادتون بودم و واستون دعا کردم... 

    عاشق زنده بودنم... حیفه بخدا...

  • ۱۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۲۹ مرداد ۰۰

    جیغ

    عام دوست ندارم درموردش حرف بزنم فقط می تونم بگم مامانم امروز همه چی رو به اوج رسوند... تا ساعت دو برنگشتم خونه... واقعا ازش متنفر شدم... بعدشم با کراشم دعوام شد، خب من از کجا بفهمم با چایی اضافه داره نخ میده :/ از مشکلات کراش زدن روی پسری که تو موکب کار میکنه... 

    امروز رفتیم کاروان دیدیم، تو جمعیت یهو دیدم یه نر آشغال زانوشو کج کرده زیر پاهام... جیغ زدم و فحش دادم و پریدم اونور، رفت سراغ یکی دیگه... ندا و دوست پسرش کنار هم بودن و حرف می زدن یهو داییش اومد سمتمون، ندا پرید و منو هل داد کنار دوست پسرش، طرفم کنار یه میله ایستاده بود چسبید بهش و بغلش کرد :/ همینقدر تباه... کلا امروز من خونه رو ندیدم، همون تایم کوتاه هم یه جنگ اساسی داشتیم... انقدر مامانم بد رفتار کرد که من خجالت می کشم اینجا بگم... یه کلمه هم جوابشو ندادم...

    صبح بلند شدم دیدم‌ زودتر از موعد پریود شدم و دارم از درد و حال بد و عصبی بودن میمیرم... یعنی فقط دوست دارم یکی بیاد لهش کنم، بدبیاری پشت بدبیاری... باید بخوابم صب زود برم بیرون...

  • ۱۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • Divine Girl
    • چهارشنبه ۲۷ مرداد ۰۰

    شربت آبلیمو

    دوباره من اومدم تو حیاط دلم هوس نوشتن کرد :) انقدر سکوته قشنگیه که نگو... همسایه دیوار به دیوارمون هم داره روی درختاش رو آبپاشی می کنه، صدای برخورد آب با برگها و شاخه ها خیلی قشنگه... روال هر شبشه، منم میام میشینم بهش گوش می دم، بعد چن تا چراغ رنگی،آبی و صورتی و سفید که اطراف باغچه ش هست رو روشن می کنه، چون پایه های چراغ کوتاهه نور از داخل درخت به نظر می رسه، بعدشم می شینه توی حیاط و یکی دونخ سیگار می کشه و میره می خوابه... هوا خنکه و یه نسیم با بوی ترکیبی آب و خاک تا ته مغزو صفا میده... زیاد توضیح میدم مگه نه؟

    امروز خواهری گفت بیا بریم پیاده روی، تو غروب کیف میده، منم گفتم اوکی ولی مینا نباشه، اومد خونمون مینا زنگ زد. خواهری گفت می خوام برم پیاده روی و اونم گفت منم میام، تا اینو شنیدم یه نگاه خیلی عصبانی به خواهرم انداختم... قطع کرده بود و بهش پیام داده بود میام دنبالت ولی الی نفهمه، یهویی بیا تو عمل انجام شده قرار بگیره، مینا هم گفته بود اگه الی اذیته من نمیام... یهو گوشیو داد دستم گفت عاره مینا ناراحت شده که تو چپ چپ به من نگاه کردی، پیاما رو که دیدم چن تا مشت و لگد حواله ش کردم. میخواد منو دیوار کوتاه کنه دوباره، واسه کم کردن ارتباطش با مینا... خواهر بزرگتر با پونزده سال فاصله سنی واسه مدیریت روابطش منو میندازه وسط... خدایا منو انگور کن...

    رفتیم دنبالشون دیدم ندا هم اونجاست، دیشب و ظهر می خواست با من باشه ولی پیچوندمش، می خوام روابطمو با این خونواده حذف کنم... دیدم ناراحت بود و مثلا می خواست به روی خودش نیاره که قهر کرده :/ اونم به زور کشوندمش آوردمش، رفتیم یکم قدم زدیم و دوتا چایی خوردیم و برگشتیم خونه، حدودا هشت و نیم بود.

    بعدش دوباره رفتیم کاروان دیدم، هم نزدیک خونمون هم لب خیابون... ندا اومد کنارم، دلم نمیاد دائم نه بهش بگم، نوجوونه و احساساتی... بعدش هم مادربزرگش اومد دستشو گرفتو برد... داشتیم توی خیابون راه می رفتیم دیدم نوید ایستاده جلوی یه موکب، چایی می خوره و کاروانو نگاه می کنه، معدم تیر کشید...

    رفتیم خونه یکی از فامیلای پدری نذری آورده بود، خوردیم و دوباره زدیم بیرون، رفتیم هیئت تا ساعت یک، خواهری ساعت دوازده خودش رفت خونه منم تنهایی رفتم خونه...‌ تو هیئت با یه دختر ۱۲ یا ۱۳ ساله مچ شدم، کلی باهم حرف می زنیم، خیلی بامزه س، مثل خودم تو اون سن، چرت و پرت زیاد میگه منم پا به پاش پیش میرم، با مادربزرگشم حرف می زدیم... تروخدا حرف از کرونا نزنید!!!

     

     

    دیشب خواهری هیئت نذری میداد، تو خونمون بسته بندی کردیم، خیلی حس خوبی داشت، ک و شوهرشم کمکون می کرد با بردارشوهرخواهری و یکی دیگه از اقوامشون... انقدر خسته شدم که فکر نکنم تا یه هفته اون آدم سابق بشم...

    کلاس حسابداری و باشگاهم این هفته رو تعطیله... چقدر بد...

    بچه ها من بعد از اون شکست بد بازم حس خوبی به بعضی مردا دارم، هرچند اسم ازدواج میاد حالم خیلی بد میشه و وحشتناک اعصابم بهم میریزه ولی نمی تونم‌مث بقیه بگم همه مردا یجورن و همشون فلانن و از همشون متنفرم... مطمئنا هم آدم خوب وجود داره هم آدم بد، تازه اون آدم بد واسه من ممکنه واسه یکی دیگه ایده آل باشه. خب منم دوباره از یکی دیگه خوشم اومده ولییی وقتی خواهرم گفت می شناسمش و واسه ازدواج کیس مناسبیه دوباره معدم تیر کشید و گفتم نظرم عوض شد... عصر آ واسم عکس یه پسر و فرستاد و گفت دنبال یه دختر واسه ازدواجه و من تو رو معرفی کردم، طرف مهندس برقه و تو کارخونه کار میکنه... می دونی حالم از کلمه خواستگار، شوهر، ازدواج، عقد، نامزدی و زندگی مشترک و تمام کلمات وابسته بهم می خوره... هنوز سه ماه نشده :(

    امشب بعد از دیدن نوید به خواهری گفتم: به نظرت عجله نکردم، شاید اگه دو سه سال صبر میکردم آدم خوبی میشد... شاید فکر کرده من دست و پاش رو بستم و داشته باهام لجبازی می کرده و به مرور به تعادل میرسید...

    گفت: مطمئن باش تغییری نمی کرد... نکنه پشیمون شدی؟

    گفتم نه و دیگه ساکت شدم...

     

     

    دلم می خواد فردا خونه رو تمیز کنم... اههه تو دهه محرم تمیز کردن خونه سخت میشه. یکاریش می کنم...

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۲۶ مرداد ۰۰

    رز آبی خشک شده

    نقاشی جدیدم

    نمیدونم چرا نتونستم بذارمش :((((

     

     

    امروز جمعه ست، روز استراحته دیگه :))) منم همش دراز کشیدم... لوبیا سویای خشک دوست دارین؟ من عاشقشم، الان دارم می خورم...

    عاممم چرا اومدم؟ نمی دونم فقط دلم خواست بیام و بگم می خوام از خودم تشکر کنم... چرااا؟ چون من خیلییییی وقته یه خنجر دستم گرفتم و روزی چندبار توی شکم خودم فرو می کنم و میگم اوکیییی حالا عادی باش... 

    بچه که بودم زخم ها فقط از بیرون بود، در مقابل همشونم سکوت می کردم، معروف بودم به آروم و سربزیر بودن، حتی وقتی بهشون خوبی میکردم و منو رها میکردن، حتی وقتی که حس می کردم دارم از حس تحقیر میمیرم... از یه سنی به بعد، تقریبا ۱۹ سالگی، خودمم یه خنجر پیدا کردم، یکی بقیه میزدن ده تا خودم... به خاطر همینم شد که وقتی یکی بهم یه چی میگفت یهو بهش حمله میکردم... چون تو یکی میزدی ولی من یازده تا می خوردم... 

    از خودم تشکر می کنم که با وجود همه اینا سعی کرد خوب باشه، مهربون باشه و کمک کنه... با وجود اینکه خسته بود تلاش کرد... و قول میدم که واسه بهتر شدن اوضاع تلاش کنم... خیلیییی خیلیییی... هیچکس رو مهم تر از خودم ندارم...

  • ۱۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۲۲ مرداد ۰۰

    سنگ خاکی

    چی بگم عاخه دعوام می کنین از روزم تعریف کنم...

    شبی که من نوید رو نبینم عید منه... چقدرم لاغر شده، منو از دور می بینه خودشو میگیره انگار من از دستش دادم... یه حس بدی کل وجودمو گرفته، حالم خوب نیست... سعی میکنم فقط اخمام تو هم نباشه که خونوادم نگن چته یا بداخلاقی... تو فکرم که میرم بهم گیر میدن... تو خونه هم که بند نمی شم... دلم پره داره سرریز می شه... دوست دارم به خودم اجازه بدم ناراحت باشه ولی اجازه نمی دم خودشو حبس کنه یا بخواد بخوره و بخوابه و دوباره چاق بشه...

    یه تایمی روغن بدن بچه بعد از حمام می زدم به پوستم، یکی دوروز پیش دیدم ساق دستم رنگش یکم تیره تر شده و جوش ریخته... احتمالا به خاطر پارافین مایع باشه... منم رفتم یه برگ آلوئه ورا خریدم، ژلش رو جدا کردم و با یه کوچولو روغن نارگیل میکسش کردم... یه ژل کشدار به دست اومد، ریختمش توی کرم تیوپی که از قبل تموم کرده بودم، دو دفعه امتحان کردم، حسش فوق العاده ست... تیرگی پوستمم رفع شد...

    دلم می خواد کتاب بخونم یا نقاشی کنم ولی توان تمرکز ندارم، فقط اینطرف اونطرفم، انگار می ترسم با خودم تنها باشم...

    عاقا من خواب هام به واقعیت می پیونده... خواب دیدم این دوتا دوست ما رو به فنا میدن، تعبیرش به فردا نکشید... فقط باید از ندا دور بشم...

    موهام‌خیسه، نشستم تو حیاط، باد خنک میوزه، پشت خونمون مسجده همه هیئتا میریزن توش، صدای همه چی قاطی شده بود و انگار بغل گوشم طبل می زدن... یهویی همه جا ساکت شد الان... صدای رفت و آمد آروم مردم و جیرجیرک ها قاطی شده...

    عاقا جدی حالم خوب نیست، انگار دور قلبم میله های محافظ کشیدن و قلبم داره می ترکه... چراااا؟ چرا امشب انقدر حالم بده؟ امروز هیچ اتفاق بدی نیفتاده...

  • ۷
  • نظرات [ ۴ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۲۲ مرداد ۰۰
    پیوندهای روزانه