Germinate

ازم دور نمیشی

چی شد که دوباره اومدم اینجا؟ فقط نیاز دارم که خالی بشم

خیلی پرم خیلیییی اندازه ده سال حرف دارم واسه گفتن و دهنم بستس

انگار یه عنکبوت بزرگ یه عالم تار دور بدنم تنیده، بعد من هیییی تلاش می کنم تکون بخورم ولی نمی تونم :/ دقیقا همینقدر درگیرم

این حس بد رو درک نمی کنم، آدم هی خودشو گول می زنه، مدرسم تموم بشه، دانشگام تموم بشه، برگردم خونه، همش توی خونه باشم، ازدواج کنم، سر کار برم، رل بزنم، با رفیقام بیرون برم... همش فکر می کنیم این قسمت تموم بشه اون رنج و حس بدی که اذیتمون می کنه هم‌تموم میشه ولیییی نمی شه متاسفانه

نه میشه از رنجی که می بری داد بزنی، چون کسی واسش مهم نیست و تو رو آدم بی ظرفیت و دیوانه ای می بینند

نه میشه ازش فرار کنی چون داره تو رو از درون می خوره

نه میشه از بینش ببری چون هر جا بری و هر کار بکنی همراهته

هرروز تصمیم می گیرم از فردا لایف استایل بلاگری و کتابای خودیاری رو ترکیب می کنم و از این به بعد یه زندگی خفن می سازم ولی همین که اون روز یه گند عظیم نزنم و بدون درگیری تموم بشه برام موفقیته

نمی دونم چیکار کنم و اینکه هیچ ایده ای براش ندارم هم اذیتم می کنه، راستش ایده زیاده ولی می دونم تهش همینه، من خیلی انتخابا کردم، خیلی تلاش کردم ولی قطعا بازنده ترین آدم تو دوره خودمم، از حجم تباهیم عقم گرفت

دلم می خواد بخوابم ولی انقدر شبا خواب بد می بینم که استراحتمونم عذابه

الی مجبوره صبور باشه...

  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۱۵ خرداد ۰۱

    مومیایی :)

    سلااااام امیدوارم کسی باشه که صدامو بشنوه :)

    چطورین؟ چخبرا؟

    چرا انقدر سوت و کوره اینجا؟ ستاره هام خیلی کمههه

    چقدر نوشتن برام عجیب شده... درمورد خودم؟ اوه گاااد 

    پست قبلیمو خوندم خیلی هول هولی و بد نوشتم، یعنی به عنوان شخص ثالث خودم از خودم حالم بهم خورد... هعیییییی

    ولیییی چقدر من الان با منی که اونموقع اینجا می نوشت فرق دارمممم خیلیییی فرق دارم... چقدر اتفاق و بلا به سرم اومده :) همشو دوباره هول هولکی تعریف کنم زشت و بد میشه، فقط فعلا اومدم بگم که دلم واسه اینجا تنگ شده و دوست دارم بیشتر بیام... تو رو خدا بگین هنوزم منو می خونینننننن :/ چقدر لوسم 

    فعلاااااا

  • ۵
  • نظرات [ ۵ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۳ خرداد ۰۱

    دور گردون با ما چه کرد؟!

    سلام بچه ها :) چطور مطورین؟ :)

    خیلی وقته از هیچکی خبر ندارم و پامو اینجا نگذاشتم اما خب به شدت درگیر بودم... وای انقدر اتفاق داره میفته و همه چی افتاده روی دور تند که نمی دونم از کجا بگم... یادتونه گفتم میرم پیش یه وکیل؟ 

    اون کارش فقط بعد از ظهرا بود... بعد یه هفته کار یهو یه کار دیگه واسم جور شد، حسابداری اونم توی یه فروشگاه معتبر و حسابی که هیچکس باورش نمیشد... البته که من به خاطر سابقه نداشتنم با پارتی وارد شدم... روز اولی که با رئیسم صحبت کردم گفت چون سابقه کار ندارم باید تا عید رو کارآموز بمونی و بعد باهات قرارداد می بندم... منم قبول کردم :) بهشون گفتم که یکسال صندوقدار بودم در حالی که دروغ گفتم، چند ماه اونم تو یه فروشگاهی که پشه پر نمی زد و سریع هم طرف ورشکست شد :/ روز اول منو فرستادن واسه صندوق داریشون و تو یکی دوروز کاری کردم کل صندوقدارا پشماشون بریزه و همه بگن چقدر کارت خوبه... اون روزا خیلی استرس و بدن درد داشتم... بعد دو سه روز رفتم کنار دست حسابدار اصلی که از قضا همسایه قبلیمون دراومد و دقیقا کوچمون رو به روی همدیگه ست... مسیر کارم یکم بدجوره، دو تا اتوبوس و پیاده روی، بهم پیشنهاد داد با هم بریم و برگردیم و عملا کارم راحت شد ولی هنوزم کار دوم منشی وکیل بودن اذیت میکرد، هفت صبح تا چهار بعد از ظهر بعدشم میدوییدم می رفتم سرکار بعدی و ساعت نه می رسیدم خونه... تو همین اوضاع به شدت تلاش می کردم که خودمو ثابت کنم، اول بهم فاکتور زدن رو یاد دادن، انتظارشو نداشتن ولی خیلی سریع همه فاکتورا رو دست گرفتم و از پس اکثرشون براومدم جوری که همون رئیسی که می گفت باید سه ماه واسه من رایگان کار کنی سر ۱۵ روز برگه قرارداد رو گذاشت جلوم و گفت امضا کن :/ بزنم به تخته بالاخره یه جا مفید بودم... بدی کارم اینه که هرروز باید بری سرکار و جمعه هام باید واسشون صندوق داری کنم... اما ارزششو داره چون کاری که یاد میگیرم تو آینده م تاثیر زیادی داره... داشتم له می شدم که آخر دی ماه از دفتر وکالت انصراف دادم و شانس من خیلی سریع یه نفر دیگه پیدا شد و بار سنگینی از دوشم برداشته شد. 

    الان یه روتین ثابت دارم، هنوز دارم تلاش می کنم تا همه چی رو یاد بگیرم و مطمئنم می تونم از پسش بربیام، این تازه قدم اوله یه راه طولانیه... 

    گذشت تا این که جمعه گلو درد گرفتم و بعلهههه دوباره دچار کرونا شدم، در حالی که شهریور کرونا داشتم و چند وقت پیش هم دو دوز واکسن زدم :/ با وجود این سرکار می رفتم چون هم من هم دوستم هم رئیسم با هم همزمان گرفتیم... ولی دیشب خیلی حالم بد شد با وجود دکتر و دوتا آمپول و کلی قرص و شربت بازم تا صب تب و لرز داشتم و عطسه و سرفه و گلو درد ولم نمی کرد :/ این شد که صب گفتم من نمیام و الان تو خونه حوصلم سررفته، گفتم بیام براتون همه چیو تعریف کنم...

    دارم ایمان میارم که زندگیم این یکی دو ساله تو اوج و پر از اتفاق بوده و انگار این پر اتفاق بودنه ادامه داره...

    این چن وقته ارتباطم با خواهرم خیلی خیلی کمتر شده و از این اتفاق هم راضیم هم حس تنهایی می گیرم از اینکه الان واقعا تنهام :( البته یه نفر همچنان تو زندگیم هست که نمی تونم حسابش کنم، گاهی وقتا بهم پیام میده و همین که بلاکش نکنم واسش کافیه، انگار اونم فقط تنهاست اما من نمی تونم به کسی واسه رابطه اعتماد کنم، بذار بمونه تا خسته شه و بره دنبال کسی که به دردش بخوره...

    آه چه روز طولانی ای  :( دلم می خواد برم لب آب ولی نمی شه، خیر سرم باید تو خونه استراحت کنم :d 

    باهام حرف نمی زنید؟

  • ۵
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۱۹ بهمن ۰۰

    Cold Moon

    دورتا دورم پر از چاقوهای تیزی بود که تا دسته های رنگی شان فرورفته بودند در خاک. خاک خیس باغچه. دورتا دور قبری که هیچ نشانی نداشت. اسکلتی از درخت آویزان بود و با وزش باد تکان می خورد. ماهی های قرمز حوض ترسیدند، از ترس پریدند روی شاخه های درخت. اسکلت خم شد روی من، یکی از چاقوها را از خاک کشید بیرون. استخوان های سفید چرک مرده اش حلقه شدند دور یکی از پرتقال های درخت، درخت پرتقال خونی. دست استخوانی اسکلت پرتقال را کند، با چاقو نصفش کرد و یکی از نصفه ها را تعارف کرد به من.

    کابوس های درخت پرتقال

    مائده مرتضوی

     

    بله الان اینجام که حرفمو پس بگیرم و بگم رمان ایرانی هم می تونه خوب باشه، بعضیشون حتی ارزش دست گرفتن ندارن و بعضیشونو حیفه بذاری زمین و از دهن بیفتن... بسی دارم لذت میبرم... از این ترکیب رمان خفن، هوای ابری و بارونی که از صبح قطع نمی شه، تنهایی، چایی و شکلات تلخ، لباس های گشاد و گرم با خنکی ملایمی که از لای درهای شیشه ای می خزه تو...

    هنوز خواب کامل از بدنم بیرون نرفته، لم دادم و فکر می کنم به اینکه زندگیم چقدر ساده و خوبه... عصر هم یه کار بامزه منتظرمه... انگار که توی طالعم نوشته باید برای یه وکیل کار کنم... البته این یکی از پیشنهاد قبلی خیلی بهتره... امروز و فردا رو هم منشی قبلیش هست، سه شنبه ها تعطیله و از یکم کارم شروع می شه... فعلا فقط بهم جای هرچیزیو نشون میده... می خوام از همه چی لذت ببرم حتی از تو هوای سرد منتظر اتوبوس موندن...

    چقدر دیر به دیر میام اینجا... الانم به بهونه ماه کامل دیشب اومد، اسمش ماه کامل سرده... چقدر خوبه... وقتی خیره شدم بهش انگار کلی انرژی بهم تزریق کرد... 

    حرفام ته کشید... فعلا

  • ۹
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۲۸ آذر ۰۰

    تسلی ناپذیر

    چند روزه ننوشتم؟ سه روز؟ احساس می کنم صد سال طول کشیده :/ 

    می دونید وقتی افسردگی میگیرد بعد اتفاقای بد و انسان هایی که رفتن، ممکنه انقدر بهشون فکر کنید که دوباره برگردن؟

    زنگ زدم کتابخونه و بالاخره باز شده :) همونموقع که فهمیدم شال و کلاه کردم و رفتم. سه تا کتاب گرفتم، یه سری به مجله ها زدم و برگشتم خونه. تا رسیدم زنگ زدم به خواهری که گفت بیا خونمون... خیلی خسته بودم اما رفتم... وقتی رسیدم دیدم حالش خیلی بده... سرگیجه و تهوع. خرما و نبات داغ اثری نداشت. زنگ زدم بابام اومد پیش بچه ها و با اسنپ بردمش درمونگاه... با سرم و دوتا آمپول حالش بهتر شد و برگردوندمش خونه. وقتی رسیدیم دیدم مامانم اونجاست، باهم خونه ش رو مرتب کردیم و من اومدم خونه و مامانم تا آخر شب موند... داشتم از خستگی میمردم حال نداشتم بنویسم... اما یکی از کتابا رو شروع کردم... "بوی وانیل"... این کتاب وحشتناک بود :/ ۵۰۰ صفحه درمورد یه دختر خجالتی و بی دست و پا و دائم در حال گریه که یه مرد خفن میاد عاشقش میشه... مثل این بود که فیلم دو ساعته رو تو ده ساعت ببینی... خسته کننده... رمان های ایرانی جدید همشون همینن؟ برگهایم...

    دیروز بکوب نشستم پای کتاب که فقط تموم بشه، مامانم بچه کوچیکه رو نگه داشت که خواهرم راحت تر باشه... از طرف یه کتابخونه دیگه هم یه کتاب مدت ها دستم مونده بود، زنگ زدن و گفتن اگه الان بیاری مشمول جریمه نمی شه... منم عصر زدم بیرون، اول رفتم خونه زنعمو و ولسش غذا بردم بعد هم رفتم کتابخونه... از دیدن کتابای اونجا آب دهنم راه افتاد و دوباره از اونجام پنج تا کتاب گرفتم :/ محض رضای خدا این همه کتاب رو چطور تموم کنم؟ بعد از اینکه رسیدم خونه هم بکوب خوندم تا آخر شب و تقریبا آخرای کتاب بود که گوشیم زنگ خورد... فهمیدم این داستان اکیپ قرار نیست تموم بشه... دیشب تو همون حالت گیج و منگی یکم باهاش حرف زدم و صبح با حال بد بیدار شدم...

    دوباره معدم ریخته بهم... کتاب رو تموم کردم و کتاب "تسلی ناپذیر" رو شروع کردم. ظهر که دوباره زنگم زد متوجه شدم چخبره و واقعا برگهایم... تنها راهی که به نظرم میرسه اینه که برم این سه نفر رو بکشم تا این قضیه ها تموم بشه...

    یه چیزی که چند روز پیش بهتون گفتم رو یادتونه؟ که به خواهرم شک داشتم واسه این که چیزی رو پنهان می کنه؟ اوه گایز دستش با تماس دیشب رو شد... بعله از من پنهون کرده بود و حقیقتا که معلوم نیست دیگه چیا رو پنهون کرده... اینطور که مشخصه احمق این وسط فقط من بودم :( حالا فک کنین طرف دیشب داشت با فکر اینکه من از همه چی خبر دارم واسم تعریف می کرد و منم میگفتم آره می دونستم :/ خیلی گیج و عصبیم... مثل اینکه قراره بیشتر از اینا پنهان کاری رو بشه... عصر قراره خواهری بیاد خونمون و گااااایز نمی دونم چه رفتاری باهاش داشته باشم... بهتره روی مود خوب باشم تا از بقیه ماجرا سر دربیارم...

    فعلا همین :/

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۲ آذر ۰۰

    اینم از آبان

    دوباره خوابم بهم ریخته و لنگ ظهر پا میشم... 

    شاید یکساعتی نشستم جلوی مامانم روی مبلی که آفتاب می تابه روشو کنارش یه استند بزرگ پر از گلدونه و از چیزایی حرف زدم که یادم نمیاد :)

    هی به حیاط خیره شدم و آخرش رفتم و افتادم به جونش :) شاید یکساعتی دستم بند بود و داشتم می سابیدم، وقتی رفتم تو اتاق ساعت ۲ شده بود، مامان و بابام رفتن بیرون و منم نشستم خیره به در و دیوار... 

    یه دوش طولانی گرفتم...

    دیدی گاهی وقتا یه کتاب دهنتو سرویس می کنه ولی تموم نمی شه؟ دقیقا وضع منه با کتاب ماورای طبیعی شدن... تموم شو لعنتی :/

    خواهری اومد دنبالم رفتیم مامانو برداشتیم آوردیم خونه... خواهری میگه چیکار کردی یکم چربی هات جمع و جور شده، به این کارت ادامه بده... بگم بی اشتهایی افسردگیه یا زوده؟ بهش گفتم بیا پیاده روی هامونو دوباره شروع کنیم... راه دیگه ای واسه بیرون رفتن به ذهنم نمی رسه...

    هنوز منتظر تلفن اون خانمم واسه کار... خواهری میگه نرو برو یه کار دیگه که نزدیک تره... به نظرتون مسیر مهمه یا نوع کار؟ اگه بخوام برم تو کار صندوق و فروشندگی و منشی با حقوق نصف اداره کار که می تونم از فردا برم :/ آه نمی دونم هر چه پیش آید خوش آید :)

    احساس می کنم زمان داره کش میاد... راستی اون حرفه بود که ناراحتم کرد، رفتم به طرفم گفتم این حرفت منو مشغول کرده، گفت من منظورم اینی که تو ذهنته نبود و دلیلشم گفت. خب اگه منظورت یه چی دیگه ست چرا وقتی داری میگی چپ چپ به از سرتا پام نگاه می کنی لعنتی؟ :/ چقدر باور کردن آدما سخت شده...

    همین

  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۳۰ آبان ۰۰

    دلبر ایزابل

    امروز از اون روزهایی بود که از وقتی بیداری منتظری... از وقتی چشم باز کردم منتظر بودم... حتی وقتی مامانم بیدارم کرد که خواهری میاد دنبالم، حتی وقتی رفتیم دنبال خاله، حتی وقتی رفتیم ناژوون و تو جاده سلامت انقدر راه رفتیم که پاهامون شکست، حتی وقتی رسیدم خونه و الویه می چپوندم تو نون ساندویچی و در ادامه روز بدون هیچ کاری فقط منتظر بودم...

    چقدر من نیاز به تلنگر دارم، دوباره همت نقاشیم برگشت...

    کتاب ایزابل از آندره ژید رو می خوام شروع کنم...

    می دونی چی باعث شد بنویسم؟ یه حس بد... چقدر بعضی حرفا با اینکه ناخواسته س آدما رو می تونه نابود کنه، یعنی تو بدون منظور یه چی میگی، طرفت صدبار اون حرفو تو ذهنش بررسی می کنه و بعد هم مثل یه خنجر فرو میره تو مغز و قلب طرف و حالش از خودش بهم می خوره... این روزا می گذره، اون چیزا تغییر می کنه ولی این حس بد تا مدت ها توی ذهن من می مونه...

    چقدر آدم باید مراقب حرفا و کلماتش باشه... من چرت و پرت زیاد میگم ولی وقتی درمورد اطرافیانم باشه همیشه طوری حرف می زنم که حس بدی نسبت به خودش نداشته باشه و سعی می کنم اعتماد بنفسشو بالا ببرم ولی وقتی طرف همش می خواد منو بکوبونه و نابود کنه من چی بگم؟ یعنی من انقدر داغون و بدم؟ تفکرم این بود که یه آدم معمولیم با خوبی ها و بدی های خاص خودش که تلاش می کنه زندگی کنه و خوش بگذرونه... ولی وقتی یه جمع بندی از حرفای این چن وقته می کنم... می دونی حس می کنم خیلی مزخرفم...

    احتمالا امشبو ناراحت بمونم -_- 

    همین

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۲۸ آبان ۰۰

    ماه کامل سگ آبی

    هیییی گایز :)

    چطور مطورین؟

    چند روز طولانی رو نبودم، واسه خودم که خیلی سخت گذشت، یه حالتی مثل افسردگی بعد از اتفاقات بد پشت سر هم بود. شما از این مدل افسردگیا نمیگیرین؟ من وقتی یه تایمی چند تا اتفاق بد بزرگ تو زندگیم بیفته بعدش یه تایمی رو از کار و زندگی میفتم و میرم تو لاک خودم، آه حتی حوصله ی خودمم ندارم... طی تجربه های قبلیم اگه به این افسردگی میدون بدم ممکنه سه چهار سال بمونه توم...

    امروز رفتم کاریابی، کار مناسب پیدا نکردم و قرار شد باهام تماس بگیرن...

    بعدشم کلی پیاده روی کردم و یه گارد واسه گوشیم خریدم :) 

    ندا امروز بهم پیام میداد که منو بکشونه خونه مامان جونش تا باهم باشیم :/ جوابشم ندادم... تولد مینا هم بود، مهم نیست :)

    تا رسیدم خونه داداشمم اومد، بهش گفتم واسم کار جور کن، به یکی زنگ زد قراره خبرم کنه، اگه این کار جور بشه عالیه، عاقا دعا کنید جور بشه...

    داداشم که رفت خواهری اومد، بعد از ظهر به بازی با بچه ها گذشت، شب که رفتن دوش گرفتم و بقیه ی وقتم رو لم دادم، امروز خسته شدم :( 

    بهتون گفتم باشگاه نمیرم؟ چن تا باشگاه دیگم سرزدم اونام داغون بودن مربیاشون... باید برم سراغ باشگاه های دورتر از خیابونمون :/ فعلا تو خونه یکم حرکت می زنم.

    می دونستید من دیگه هیچکس رو ندارم واسش از روزم تعریف کنم؟ یه تایمی دورم شلوغ شد و یهویی همه رفتن هوووف اشکال نداره تا وقتی که اون حفره وسط سینه م اذیت نکنه... همین که دلشوره ندارم کافیه.

    دارم کتاب ماورای طبیعی شدن از جو دیسپنزا رو می خونم، خیلی خفنه :) کتابخونه رو نمی دونم چرا بستن، گفت هفته بعدی زنگ بزن...

    میدونم فردا شب ماه کامل میشه ولی خب فک نکنم فردا بیام، الانم ۹۹٪ه دیگه... می دونید چرا اسمش ماه کامل سگ آبیه؟ چون تو این ماه سگ آبی های آمریکای شمالی، لونه هاشونو پر از غذا می کنن واسه زمستون :) عاخیییی دوس داشتم *_*

    راستی امشب تولد نرگسم هست، چقدر خوبه... مبارکه ^_^

    همین

  • ۶
  • نظرات [ ۶ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۲۸ آبان ۰۰

    پشت و رو

    هی گایز :)

    همه چی خوبه... خدا رو شکر... دعا کنید همین طوری بمونه. من طاقت استرس بیشتر رو ندارم. خواهری میگفت نمی دونم چرا انقدر استرسی شدی قبلنا فک می کردم بیخیالتر از تو وجود نداره، تو ذهنم نوید رو لعنت کردم، یه خوبی که نوید واسم داره اینه که تا آخر عمرم بابت تموم رنج هایی که می کشم می تونم اونو لعنت کنم، در حالی که می دونم همه چی تقصیر خودمه ولی این که یکیو داشته باشی همه چیزو بندازی گردنش بهت حس خوبی میده، البته موقتیه و بعد می فهمی حتی بابت نوید هم باید خودتو لعنت کنی :/ یه چی بگم؟ نوید از زندگیم حذف شده، دیگه یادش نمیفتم. دیگه وقتی بهش فک می کنم حس بدی بهم دست نمیده، چیه این گذر زمان؟ مثل یه خواب یا یه خاطره بد که مال ده سال پیشه... البته یکی دوروز پیش که داشتم می رفتم داروخونه یهو داداششو دیدم که وایساده بود و داشت با هیجان یه داستانو واسه دو سه نفر دیگه تعریف می کرد و اصلا متوجه من نبود، اما من انگار یه لحظه برق بهم وصل کردن اونم با ولتاژ بالا... چشمام گرد شد و یه لحظه مغزم قفل شد. تو یه آن به خودم اومدم و با سرعت میگ میگ فقط دور شدم... هر کاریم بکنم نوید و خونوادش یه قسمت از زندگیمن که هرگز از دستشون خلاصی ندارم، ولی خب همین که دیگه تو تنهاییام و پس زمینه های مغزم نیستن برام بسه...

    وای کل امروز رو خوابیدم، تازگیا زیاد می خوابم... شبا قبل ساعت یک چشمام دیگه باز نمی شه، هشت و نیم صبح هم خود به خود بیدار میشم، مامانم از این تغییر ساعت خوابم خوشحاله ولی من نه... دوروزه دارم ظهرهام می خوابم... عجیب نیست؟

    تنها بیرون رفتنم سر کلاس بود، دو جلسه دیگه مونده و دیگه ولش می کنم... میرم باشگاه جدید :) چقدر بهونه خوبیه واسه دور شدن از خواهری... می خوام از جایگاه بی اف اف به یه خواهر بزرگتر که گاهی وقتا می بینمش تنزل مقامش بدم... میدونی قبلنا از خواهرم بت ساخته بودم، فک می کردم آدم با سیاست و زرنگیه که میشه واسه هر مشکلی بهش تکیه کرد، هیچوقت زندگیشو منو به فنا نمیده و کاملا بلده با مردم چطور رفتار کنه و با زندگیش چیکار کنه. الان یکی دو ساله باهاش خیلی صمیمی شدم و تو این مدت فهمیدم این تصویریه که از خودش نشون میده، چقدر آدما خوب بلدن نقاب بذارن رو صورتشونو خودشونو جوری که دوست دارن به بقیه بقبولونن :/ فقطم خواهری نیست، باورت میشه همه فک می کنن من اعتماد به نفس بالایی دارم؟ منی که وقتی میرم جلوی آینه حالت تهوع میگیرم و تا روزی هزاربار به خودم نگم "بی عرضه کاش مرده بودی" روزم شب نمیشه، جوری خودمو نشون دادم که فک می کنن چقدر اعتماد به نفس بالایی دارم :/

    بازگشت خودم به آغوش گرم کتاب رو تبریک میگم *_* واسه شروع کتاب "سر بروی شانه ها" از "هنری ترویا" رو خوندم و بسی بسی لذت بردم :)))) می خواستم فردا برم کتابخونه ولی تو سایتش زده فعلا تا اطلاع ثانوی بسته ست :(

    یه قسمت دیگه از اسکویید گیم مونده و من به شدت غمگینم از مرگ سه بوک :(

    چقدر حرف زدم : دی 

    فعلا

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Divine Girl
    • چهارشنبه ۱۹ آبان ۰۰

    بارونی کلاه دار

    یادتونه دیروز درمورد شکم به خواهری گفتم؟ بعدش رفتم کلاس و یهویی بهش گفتم: چیزی هست که ازم مخفی کنی؟

    حالت چشماش تغییر کرد و خندید و من جا خوردم از نوع رفتارش :/

    هی گایززز همه چی ترسناک شدههه :) از طرفی خواهری یه پیج فیک زده که کراشم رفته فالوش کرده که کلا کسیو زیاد فالو نمی کنه... و یه چیزی فهمیدم... الکی دایرکت کسی نمیره و شک دارم که می دونه من کیم... اگه بدونه من کیم بدبختم :/

    کل روزو تو پاساژا و خیابونا دنبال لباس واسه خواهری گشتیم ولی هیچیو انتخاب نکرد... سه چهار ساعت پیاده روی محض :/ بعد که رسیدم ناهارو خوردم و فقط خوابیدم...

    الان هم میرم دوش بگیرم و ببینم بقیه شبو چطور بگذرونم :)

     

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۱۸ آبان ۰۰
    پیوندهای روزانه